یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

یک آرمانخواهیِ عاشقانه

يكشنبه/ ۲۱ تیر ۱۳۹۴

خیلی وقت ها پیش می آید که از آرمانگرایی زده می شوم. خیلی وقت ها از دیدن وضعیت جامعه و عدم تمایل به حرکت در مسیر کمال اجتماعی مایوس می شوم. چه روزهایی که فکر کردن به وضعیت آموزشی ناموفق، انگیزه ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر را سد راه می شود. به سیاست و رجال سیاسی بدبین می شوم. دیدن تصاویر برداران و خواهران جنگ زده و ناتوانی برای انجام هرگونه کار، قلبم را فشرده می کند و از همه چیز ناامید می شوم.

اما همه این وقت ها، آخرش یاد یک نفر می افتم و دوباره انگیزه ام بیدار می شود. یاد یک نفر می افتم که به من ِ جوان ِ ناامید، امید دارد. یاد کسی می افتم که از من ِ بدبین می خواهد خوش بین باشم. می خواهد که از آرمانگرایی دست نکشم و همچنان مصمم بر آنچه که می دانم درست است، پا فشاری کنم. یاد آقایی می افتم که بیشترین لبخندهای زیبایش را در دو دیدار با شعرا و دانشجویان میبینم. آقایی که اگرچه از اوضاع جنگ زده مردمان کشورهای دیگر شدیدا ناراحت و متالم است، اما دیدارش با شعرا تا ساعت 12 نیمه شب طول می کشد و نشاط و سرور ظاهری اش هم کاملا هویداست. آقایی که اگرچه پا به سن گذاشته است، اما هنوز طبع شاعری اش انقدر جوان مانده که قبل از خود شاعر مصرعش را کامل می کند. به حرف های جوان ها به دقت گوش می دهد، نکته برمی دارد و مو به مو همه را جواب می دهد.

 

 

 

با جوان ها شوخی میکند، شعرا را تشویق می کند و تو دوست داری بارها این تصاویر را ببینی و دلت غنج برود. حتی آنقدر احساسی شوی که اشک شوق بریزی. از هنر متعالی که حرف می زند خنکای زیبایی را به ذهنت تداعی می کند و  وقتی از افق های روشن آینده صحبت میکند، ته دلت لرزش خفیفی حس میکنی.

بیاد چشم هایی می افتم که فاطمیه ها سرخ ِ از گریه است؛ اما در دیدارش با جوان ها، پر از شور و نشاط و امید است. و این چشم ها تلاطمی درونم به راه می اندازند که یقین پیدا میکنم باید بلند شوم و بخاطر او هم که شده کاری بکنم. بخاطر او هم که شده راهم را که لنگان می روم مصمم ادامه بدهم.به آفت محافظه کاری دچار نشوم چون او از من نمی خواهد. حواسم باشد که مبارزه با استکبار که تعطیل بردار نیست! و من باید با تزکیه درونی خودم را برای مبارزه با آن آماده کنم.

یاد "او" زنده ام می کند. از جا بلندم می کند. و فکر می کنم این حسی که من دارم نامش چیست؟ کدام احساس انسانی ست که میتواند مُجمع همه این حالات باشد؟ که هم شور مبارزه، هم آرمانخواهی، لطافت، خنده و گریه ی شوق را در آدمیزاد توجیه کند؟ و مگر نامی بجز "عشق" در خور آن است؟ عشقی که همه مشروعیت خود را از خوب بودن او، از مبارزه با نفس او، از جهد و تلاش شبانه روزی و اشک های نیمه شب او می گیرد. نَفَسِ ولیّ امر نسلی را بیدار می کند..به راه می اندازد.. و مگر نه اینکه انتهای آن مسیر "سوی حسین رفتن با چهره خونین/زیبا بُود این سان معراج انسانی" است؟

 


لبخند تو خلاصه خوبی هاست... لختی بخند،لبخند گل زیباست

  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۲
  • ساجده ابراهیمی

داغ شیعه...

چهارشنبه/ ۱۷ تیر ۱۳۹۴

اصلا مرام شیعه با یتیمی بسته شده.. شیعه یتیم شد و غربت کشید تا شیعه بماند و برای داغ هایش خونخواهی کند... اینگونه است که منجی مان را منتقم صدا میزنیم..منتقمِ سیلیِ مادر...منتقم فرق شکافته شده پدر...منتقم ثارالله....

و آنجا که عز وجل میفرماید "و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض..." گویا میگوید منت بر سرتان گذاشتیم که حب علی و فاطمه را از شیر مادر گرفتید و حالا به واسطه اش نجعلهم وارثین میشوید... ما زیر بار منتِ ولایتیم...

 

لاعذّب الله امی انها شَر ِبَت

حبَّ الوصیّ و غذَّتنیه باللبن

و کان لی والدٌ یهوی ابالحسن

فَصِرتُ من ذی و ذا اهوی ابالحسن

  • ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

من،کجا خوابم برد؟

پنجشنبه/ ۱۴ اسفند ۱۳۹۳

"چند شب یش محسن کمالیان از من پرسید: آیا فکر میکنم تو زنده ای؟ من با سرزنش نگاه کردم و گفتم مگر به نظر او غیر از این می رسد؟ جواب داد: اگر واقعا فکر میکنی پدرت زنده است،چطور میتوانی بنشینی؟بخوابی؟ چطور میتوانی هرروز کیفت را دستت بگیری و بروی دفترت کار کنی؟ چرا نمی روی توی خیابان فریاد بزنی؟ چرا نمی دوی؟ چرا نشسته ای؟"

 

صدرالدین صدر/ 7 روایت خصوصی از سید موسی صدر

 

اصلا زندگی همه ما آدمها چنین داستان مشابهی دارد. فصل مشترکی داریم از اینکه چرا برای  آن چیزی که میخواهیم،آن چیزی که دوست داریم، آن کاری که فکر میکنیم درست است و ارزش جنگیدن دارد تلاشی نمیکنیم.

آدمهای دغدغه مندی هستیم. دغدغه زندگی در دنیای بهتر داریم. اصلا همه ما اتوپیایی داریم که در آن فقر و تبعیض و نابسامانی وجود ندارد. پیوندهای شیعی مان هم ما را برای رسیدن به آن تشویق میکنند،دعوت به انفاق و یاری مستضعف شده ایم، با کفار و ظالمین بجنگیم تا زمین جای بهتری شود، اما پای عمل که می رسد همه مان لنگ میزنیم... نشستن در گوشه ای و نظریه پردازی را ترجیح میدهیم. اصلا هزار دلیل و بهانه برای راه نیفتادنمان می آوریم. درست در همان لحظاتی که گمان میکنیم از ما شیعه تر، دل سوز تر برای آمدن منجی بشریت پیدا نمی شود، همان لحظاتی که از شنیدن خبر شهادت جهادها و سردارها جگرمان میسوزد و خواه ناخواه از جا بلند میشویم، رخوتی که یار همیشگی مان شده به پشته مان تنه میزند و میگوید مگر از من بدی دیدی که دنبال بلند شدنی؟

 

 

  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۲
  • ساجده ابراهیمی