یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

من،کجا خوابم برد؟

پنجشنبه/ ۱۴ اسفند ۱۳۹۳

"چند شب یش محسن کمالیان از من پرسید: آیا فکر میکنم تو زنده ای؟ من با سرزنش نگاه کردم و گفتم مگر به نظر او غیر از این می رسد؟ جواب داد: اگر واقعا فکر میکنی پدرت زنده است،چطور میتوانی بنشینی؟بخوابی؟ چطور میتوانی هرروز کیفت را دستت بگیری و بروی دفترت کار کنی؟ چرا نمی روی توی خیابان فریاد بزنی؟ چرا نمی دوی؟ چرا نشسته ای؟"

 

صدرالدین صدر/ 7 روایت خصوصی از سید موسی صدر

 

اصلا زندگی همه ما آدمها چنین داستان مشابهی دارد. فصل مشترکی داریم از اینکه چرا برای  آن چیزی که میخواهیم،آن چیزی که دوست داریم، آن کاری که فکر میکنیم درست است و ارزش جنگیدن دارد تلاشی نمیکنیم.

آدمهای دغدغه مندی هستیم. دغدغه زندگی در دنیای بهتر داریم. اصلا همه ما اتوپیایی داریم که در آن فقر و تبعیض و نابسامانی وجود ندارد. پیوندهای شیعی مان هم ما را برای رسیدن به آن تشویق میکنند،دعوت به انفاق و یاری مستضعف شده ایم، با کفار و ظالمین بجنگیم تا زمین جای بهتری شود، اما پای عمل که می رسد همه مان لنگ میزنیم... نشستن در گوشه ای و نظریه پردازی را ترجیح میدهیم. اصلا هزار دلیل و بهانه برای راه نیفتادنمان می آوریم. درست در همان لحظاتی که گمان میکنیم از ما شیعه تر، دل سوز تر برای آمدن منجی بشریت پیدا نمی شود، همان لحظاتی که از شنیدن خبر شهادت جهادها و سردارها جگرمان میسوزد و خواه ناخواه از جا بلند میشویم، رخوتی که یار همیشگی مان شده به پشته مان تنه میزند و میگوید مگر از من بدی دیدی که دنبال بلند شدنی؟

 

 

  • ۹۳/۱۲/۱۴
  • ساجده ابراهیمی

شهادت