یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

خوابم نمی‌برد و فکری‌ام. یک روز فاطمه گفت: «تو هم مبتلا شدی؟» و من خیلی پیش و بیش از آنکه بخواهم مبتلا شده بودم. وقتی مدرسه را ترک میکردم هرگز به بازگشت فکر نمی‌کردم. اما تنها کمی بعد از آنکه در قامت معلم وارد مدرسه شدم، مبتلا به مدرسه و معتاد به بچه‌ها بودم. حالا امشب دوره افتاده‌ام به همه‌ی حرف‌هایی که در این یک سال و نیم به بچه ها گفته‌ام و می دانسته‌ام که روح نحیفشان هنوز آنقدر توان ندارد که چنین باری را بکشد. به چشم‌های معصومشان فکر می‌کنم و یاد اینکه با چه حرف‌هایم ممکن است قلب الف‌ها را شکسته باشم و با چه حرف‌هایم به قلب صافشان خط انداخته باشم. کلافه نشستم و فکر کردم باید با خودم تعیین تکلیف کنم. دلشوره‌هایم برای بچه ها زیاد است. آینده‌ای که برای آنها مبهم است، برای من روشن است. به تجربه چیزهایی می‌دانم که در ذهن مطلق‌پندار آنها جایی ندارد. برای آنها «همه چیز تا روز قیامت است» و برای من عمر خیلی چیزهای مهم به یک هفته هم نمی رسد. اما گفتن تجربه‌ام برای آنها زود است و بی‌فایده. می‌خواهند تجربه کنند و مخالفت. هنوز خودشان را با محالفت اثبات میکنند و حوصله‌ای زیاد می‌خواهد که پا به پای آنها راه آمد. از تجربه گفتن‌ سخت است و از تجربه شنیدن سخت‌تر. سال قبل به عینه دیدم حرفی که من لابلای هزاران حرف دیگرم گفته‌ام، چگونه می‌تواند سری دراز بیابد و اژدهایی در زندگی‌های کم ماجرایشان شود. زندگی من پرماجراست. از زیادی ماجراهایش خسته و بی‌حوصله می‌شوم. من چون «تور» سریال ارواح هستم و آنها در بهترین حالت «سم» هستند. من هزاران سال راهی را آمده‌ام، در جایی نشسته‌ام و تماشا کرده‌ام، آنها هنوز برای همه‌چیز می‌خواهند و می‌توانند بجنگند و اصلا، بگذریم. من معلم نیستم. نه می‌خواهم و نه می‌توانم معلم باشم. من یک تجربه‌گرم و دوست دارم تسهیلگر باشم. به پاس آدم‌هایی اندک که زندگی را برایم ساده‌تر، ارزشمندتر و عمیق‌تر کرده‌اند. من دوست دارم تسهیلگری باشم که لابلای دلشوره‌ها و تردیدهای بچه‌ها برای درس خواندن و نخواندن، راهی به آنها نشان بدهم که خودم سالها به آن پناه برده‌ام. راه که نه. کنج. کنجی که در همه‌ی اضطراب‌ها و ترس‌هایم، غم‌های پایان ناپذیر نوجوانی و جوانی‌ام، ناامیدی‌هایم و پشت پا زدن‌هایم، به آن پناه برده‌ام. من بیشتر از آنکه بتوانم به آنها نگارش بیاموزم، می‌توانم ریسک کردن‌ها و قمارکردن‌های پیاپی زندگی‌ام را نشانشان بدهم. دلم می‌خواهد از آن دنده‌ی ثابت معلمی که بچه ها را دغل‌باز می‌داند خلاص شوم و پا به پای آنها، با شخصیت انسانی آنها در کوه راه بروم و برایشان بگویم که «هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است.»

  • ۱۰ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۴
  • ساجده ابراهیمی

پاپیون کوچولو

دوشنبه/ ۱ آبان ۱۴۰۲

کلاس دوم دبیرستان بودیم و وبلاگ معلم ادبیاتمان را کشف کرده بودیم. آن زمان وصل شدن به اینترنت هم شبیه رویا بود و وبلاگ داشتن یک‌جورهایی سرقفلی به حساب می‌آمد. وبلاگ ساختن را هم از همان موقع شروع کردیم. خانم سودایی توی وبلاگش نوشته بود از مدرسه خسته است. گفته بود دیگر رمقی برای سر و کله زدن با بچه‌ها برایش نمانده بس که خر و احمقند و تنها به فکر کنکورند. آنقدر زیاد که چیزی از لذت ادبی نمی‌فهمند. اما یک ‌وقتهایی امیدوار می‌شود و به قول امروزی‌ها نوری به قلبش می‌تابد. آن نور پرسش یک دانش‌آموز بی‌خیال است که همهمه‌ی درس و کنکور را رها کرده و از مارکز می‌پرسد و می‌خواهد بداند پیام زیباترین غریق جهان چیست؟ یا چیزی شبیه به اینها. بچه‌های کلاس گفتند منظورش به تو است. من و هستی بودیم که لابلای قفسه های قطور و خاک‌گرفته‌ی کتابخانه وول میخوردیم و کتاب‌ها را از روی اسم و رسمشان می‌شناختیم. آن کتاب قطور «حزب توده» را معلم تاریخمان به هوای من سفارش داده بود و راسپوتین را یک هفته‌ای خوانده بودم. از میان رمان‌ها فقط سراغ «من او» نرفته بودم که دلیلش را نمی‌دانم واقعا. هرچه بود، اگر منظور خانم سودایی من بودم یا نبودم، ذره‌ای نور بودم که همان روزها میان اختناق مدرسه و هوای تست زدن، دنبال سوراخ فرار بودم. هنوز هم بیشتر کتابهای عمرم را در همان روزهای دبیرستان خوانده‌ام. لابلای کتاب‌های دیگر، سر زنگ‌های آمار و دینی و جغرافیا. عطش کلمه دمی آرامم نمیگذاشت. هنوز دوره‌ی فیلم‌بینی نشده بود. اینترنت به سختی قابل دسترسی بود و هر موقع وصل می‌شدیم، دم را چنان غنیمت می‌شمردیم که چند پست را یک‌جا ارسال می‌کردیم. اگرچه هنوز آن غروب پاییزی رو به سردی مدرسه را به وضوح یادم هست که با هستی روی پله‌ها نشسته بودیم و به زنگ هنرستان پسرانه‌ی مجاور گوش می‌دادیم که آهنگ پاپیون بود، بیشتر از پانزده سال از آن روزها می‌گذرد. من مطمئن بودم هرگز به مدرسه بازنخواهم گشت. طفل گریزپا از مدرسه بودم. بعدها بچه‌ها برای گرفتن مدرک دیپلمشان رفتند. من نرفتم. از مدرسه متنفر نبودم. غمگینم میکرد. یاد روزهایی که در آن گذرانده بودیم و آنگونه که همه‌چیز را با ولع در کنج کلاسمان قورت داده بودم، با درگیری‌ها و استرس‌های مدام امتحان‌ها و آزمون‌های پیاپی -که حتی هنوز اثرش از من بیرون نرفته- مانع از آن می‌شد که حتی به خاطر دیدن معلم‌های محبوبم به مدرسه بروم. من شریعتی را از مدرسه خوانده بودم و همان سال اول دانشگاه برایم تمام شده بود. مادام بواری را دوم دبیرستان خوانده بودم و سهم من کتاب بالینی‌ام شده بود. جنایت و مکافات را در مدرسه قرقره کرده بودم و روزهای معدودی بخاطر رودیای رنگ پریده‌ی عزیزم گریسته بودم. آنچه از مدرسه میخواستم برایم بماند همین‌ها بود و مابقی را نمی‌خواستم. ارتباطم با مدرسه، معلم‌ها و هم‌کلاسی‌هایم قطع شد.

اول مهر ۱۴۰۱ نشسته در دفتر مدرسه‌ای دیگر بودم. ۱۴ سال پس از آخرین روزی که مدرسه را ترک کرده بودم، بازگشته بودم. ترسیده و پر واهمه و مشتاق برای آنکه حدیث رفته بگویم. توی کلاس‌هایم هنوز دنبال خودم می‌گردم. توی بهانه‌جویی‌های بچه‌ها از سختی درس، توی ذوق بعضی‌هایشان برای کشف کتاب و توی برق چشم‌های چندتایی‌شان موقع باز شدن گره‌های ذهنی‌شان. من به بهانه‌ی چشم‌ها به کلاس‌ها می‌رفتم. یکی از چشم‌های کنجکاو، نون بود. دو چشم براق و پر از سوال در بدنی لاغر و صورتی سفید و همیشه ساکت. همیشه گوش و حواس جمع به کلاس. نون رشته‌ی اتصالی بود که مرا به مدرسه می‌رساند. اگر پیچ شعله را کمی بیشتر می‌چرخاندم و از بیگانه و کامو به اگزیستانسیالیسم می‌رسیدم، نون با برق چشم‌هایش به ادامه دادن تشویقم میکرد. دست‌خطش همیشه در شتاب بود. می توانستم بفهمم که مثل خودم احتمالا از تایپ بیزار است. آدم خو گرفته با کاغذ، به غیر آن تن نمی‌دهد. نون شتاب داشت آنچه در ذهنش می‌گذشت را زودتر روی کاغذ پیاده کند. دقیق نشانه می‌گرفت و پرتاب دقیق و تمیز و بی‌آلایشی داشت. سرراست و بدون حاشیه، اصل ماجرا را میگفت. من اینها را دیر فهمیدم. طول کشید تا بین جذابیت روزها و ماه‌‌های اول مدرسه، نون را پیدا کنم و بعد خجالت ذاتی و درونی‌ام که هنوز توان غلبه بر آن نیافته‌ام، مانع از آن شد که حتی در برگه‌های نون برایش بنویسم که چقدر ذوق او و نوشته‌هایش را دارم.

هفته‌ی سوم مهر امسال نون سرکلاس نیامد. گفتند به مدرسه‌ی دیگری رفته است تا کمتر در مدرسه باشد و بیشتر برای مطالعاتش وقت بگذارد. اندوهی شدید چهره‌ام را درهم برد و فکر از دست دادن چشم هایی مشتاق پاهایم را سست کرد. اما آن صحنه‌ی آخر پاپیون برایم تداعی شد؛ همه‌ی روزهای خودم در مدرسه‌ی سلمان که با شنیدن زنگ هنرستان مجاور، آرزو میکردم از لباس هایم، از تنم و از مدرسه بیرون بزنم و ساختاری را بشکنم. آن حرف زینب که در تولد سی سالگی‌ام گفته بود برایم زنده شد: «همواره در حال تخطی از موقعیت‌ها». و من اضافه کرده بودم که «هیچ‌وقت پشیمان نشده از فرارها». نون تخطی کرده بود. درست و غلطش را نمی‌دانم. جسارتی که من نداشتم او داشت و تنها چیزی که می‌دانم این است که آدم جسور پیش می‌رود و پیش می‌برد. در دنیای فیلم‌ها نون ترجیح داده بود صحنه‌ی پایانی پاپیون را بازی کند و مک مورفی «دیوانه از قفس پرید»، نباشد.

  • ۰۱ آبان ۰۲ ، ۲۲:۱۹
  • ساجده ابراهیمی

۱۵ فروردین ۱۴۰۲، بندر کنگان

سه شنبه/ ۱۵ فروردين ۱۴۰۲

جلوی مسجد سلمان فارسی از ماشین پیاده شدم. کرایه‌اش را حساب کرده بودم و رفت. در مسجد بسته بود. مانند همه‌ی مساجد دیگر که فقط موقع اذان و نماز اذن ورود می‌دهند. روی اینکه در خانه‌ای را بزنم نداشتم. دختر پذیرش هتل گفته بود: «برو بنک. اهل تسنن اونجا مراسم می‌گیرن. در هر خونه رو بزنی یه پیرزن هست که سوالات رو جواب میده.» از بنک اما نتیجه نگرفتم. مردی دم نانوایی گفت: «برو گردان یا آزادی». نه تاکسی عبوری پیدا میشد و نه میشد به تاکسی اینترنتی امید داشت. پیاده راه افتادم. به حساب گوگل مپ کل کنگان را می‌شد در نصف روز پیاده رفت. خیابان آزادی هم کسی اطلاعات بیشتر نداشت. فقط مرا به پارک ساحلی و خلیج فارس زیبا رساند. زن سبزی فروش کنار خیابان گفت: «برو عکاسی این پاساژه.» و با دستانش که از آفتاب و کار پیر شده بود سر نبش را نشانم داد. «آقای کرمی کمکت میکنه. خودش تو کار روزنامه ست.» آقای کرمی اما شبیه هیچ کدام آدم‌های خونگرمی که از دیشب دیده‌ام، نبود.

 دشداشه و جلیقه‌ی کوچک عربی پشت شیشه‌ی یک مغازه قمیص فروشی عرب توجهم را جلب کرد. وارد مغازه که شدم انگار به انبار زده بودم. مغازه لباس فروشی بود و خریداران هرکدام برای بچه‌شان لباسی می‌خریدند که فرداشب بپوشند. لباس گرانی‌ست. یک دشداشه کوچک و یک چفیه و یک جلیقه کوچک حدود یک میلیون تومان آب می‌خورد. برای اینکه فقط یک شب در سال پوشیده شود لباس گرانی است و احتمالاً فقط برای بچه پولدارهاست که تمایزشان از بقیه معلوم باشد. فروشنده پسر خیلی جوان و حتی نوجوان عرب بود. دلیل و چرایی برگزاری گرگشو را نمی‌دانست. فقط می‌دانست که قدیم‌ها خوش می‌گذشته و آرزو کرد کاش هنوز هم کوچک بود و می‌رفت دم خانه‌ها خوراکی می‌گرفت. می‌گوید این محله‌ها مراسم را جدی می‌گیرند. می گویم بروم دیر بهتر نیست؟ چهره توی هم می‌کشد. می‌گوید: «آنها فارس‌اند. اما طرف‌های اینجا و نخل تقی عسلویه خیلی خوب و شلوغه.» مردد می‌شوم که بروم عسلویه یا درکنگان بمانم. میدانم جواب‌های بیشتری در هیچ کجا نخواهم گرفت.

راهم را به کوچه پس کوچه‌ها کج کردم. کوچه‌ها آنقدر خلوت بودند که به سختی میشد باور کرد این‌جا ساکن داشته باشد. بی‌نتیجه و گرمازده به هتل برگشتم.

عصر دیر جنبیدم. تا به خیابان اصلی برسم۴۵/۵ شده بود. معصومه‌ی ۸ ۹ ساله‌ را در کوچه‌ها گیر آوردم. ذوق فردا شب را داشت. خانه‌شان را نشان داد و گفت: «فردا بیا تا با خودم برویم دم خانه‌ها.» می‌گویم می‌آیم. چشمانش برق می‌افتد و زیبا می‌خندد و دندان‌های بزرگ و سفید تازه درآمده‌اش معلوم می‌شود. دستش را جلو آورد و گفت قول؟ مردد بودم. نمی‌دانستم فردا را کجا خواهم گذراند. عسلویه یا دیر یا همینجا. اگر قول نمی‌دادم ناراحت می‌شد و اگر قول میدادم و نمی آمدم بیشتر. دستم را جلو بردم. دستان کوچک و گرمش را گرفتم و گفتم قول. از ذوق بالا و پایین پرید. بغلم کرد  و دوباره پرسید: «واقعاً از تهران اومدی؟» کار سخت شد.

 اهل تسنن و شیعه با هم زندگی می‌کنند اینجا. مناطق جداگانه‌ای ندارند. تشخیصشان از هم ممکن نیست. با احتیاط نمی‌پرسم که اهل تسنن‌اند یا شیعه. می‌گویم «مراسم را اهل تسنن می‌گیرند یا شیعیان؟» از جواب‌هایشان مذهبشان را می‌فهمم. مهم است؟ بله. مهم است که چرا شب ۱۵ رمضان که ولادت امام دوم شیعیان است، اهل تسنن جشن می‌گیرند؟ عمدتاً می‌گویند ربطی به ولادت ندارد و رسم ۱۵ رمضان است که سال‌هاست از پدران پدرانشان به ارث رسیده. مذهبی‌ترها، یعنی آنهایی که از مساجد شیعیان بیرون می‌آیند می‌گویند: «تنها دلیلش ولادت است و اهل تسنن هم امام حسن را قبول دارند.» اینها بیشتر جانب وحدت را می‌خواهند نگه دارند. باید به حرف هردوشان مشکوک باشم. اگر فلسفه‌ی عید فطر و عید قربان برای اهل تسنن مشخص است پس باید این یکی هم معلوم باشد.

عصر را کنار دریا می‌گذرانم. برگشتنی دختر پذیرش هتل زنگ می‌زند که فردا چند جایی را هماهنگ کرده که برای عکاسی از سفره‌های‌شان بروم. می‌گوید برایم لباس محلی می‌آورد که بپوشم. می‌گویم بیاورد. اما مطمئن نیستم بخواهم امتحانش کنم.

 

  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

۱۴ فروردین ۱۴۰۲، عسلویه

سه شنبه/ ۱۵ فروردين ۱۴۰۲

بیشتر مسافران هواپیما مرد هستند. آشنا با یکدیگر. بدیهی است که کارگران شرکت نفت و پالایشگاه هستند. مهندس‌ها نیستند. به وضوح معلوم است آنها پروازهای بهتری دارند. لااقل از سر و وضع هیچکدام مسافران برنمی‌آید که مهندس یا نیروی ارشد باشند. غالباً لباس‌ها معمولی است و کفش‌های قدیمی یا کتونی‌های کهنه، تیشرت یا پیراهن دارند و جین پوشیده‌اند اغلب. حرف‌هایشان درباره‌ی تغییر حقوق و عوض شدن ارشدشان و شیفت‌هاست. بیشترشان کوله یا ساک دارند و تحویل بار نداده‌اند. به تجربه می دانند که علافی زیادی دارد و به تیز و  فرز بودن عادت کرده‌اند. قرص و تند و محکم راه می‌روند. زود توی اتوبوس سوار می‌شوند. زود صندلی‌ها  را پر می‌کنند و زود پیاده می‌شوند و زود از فرودگاه بیرون می‌زنند. صندلی جلویی ام تازه پدر شده. یعنی چند ماهی می شود. این را از دید زدن گوشی‌اش می‌فهمم. گوشی را رو به روی صورتش بالا گرفته و توی تاریکی هواپیما که همه خوابند، فیلم‌های دختر بچه‌ی چندماهه‌اش را عقب و جلو می‌کند. بیشتر از اینکه بچه‌اش را ببینم حواسم به خانه‌اش است. قدیمی، ساده، معمولی. موکت کرم و فرش لاکی دارد و دور تا دور خانه متکا چیده‌اند. خانه‌اش مبل ندارد. این را بعدا که با خودم مرور کردم فهمیدم. صندلی کناری‌ام  زنی شاید هم‌سن خودم است. با دختری چند ماهه که می‌رود شوهرش را ببیند. همه معمولی. از معمولی هم پایین‌تر. گوشه‌ی بلیط خیلی کوچک نوشته است: «اکونومی». یک‌جا از لابلای حرف‌های مردها هم شنیدم که می‌گفتند سرویس می‌آید دنبالشان.

 اینجا عسلویه است. شهری که آسمانش سرخ است، مشعل‌های آتش از لابلای کوه‌ها و صخره سنگ‌ها سر برآورده‌اند و هوایش بو می‌دهد. بوی گاز و نفت. دم عمیق دوم را که می‌کشم به سرفه می‌افتم. راننده شیشه را بالا می‌دهد و می‌خندد. می‌پرسم: «عسلویه بومی هم دارد؟ یا فقط همین کارگرهای شرکت نقت‌اند؟ با این هوا چه میکنن؟» می گوید چهارده هزار تا در خود عسلویه و نخل تقی زندگی می‌کنند اما آنقدر سکته و سقط جنین زیاد شده که دیگر جای زندگی نیست. راه دراز است و رانندگی‌اش تند. به دوستم پیام می‌دهم: «باور کن راننده شوتیه». تند می رود. ماشینش سمند است و شیشه‌هایش دودی. می‌پرسم «گره گشو رو هنوز برگزار می کنید؟» خاطرات کودکی‌اش را به یاد می‌آورد. جوان است اما می‌گوید« قدیم همه‌چیز بهتر بود.» جوان‌های پیر. می‌گوید: «ما با لنگمان کیسه درست می‌کردیم. برگ آلو و از این چیزها می‌گرفتیم. تا نصف کیسه هم بیشتر پر نمیشد. الانی‌ها کیسه بزرگ بر می‌دارند و با پفک و چیپس پر میشه. تنها هم نیستند و یه موتوری سه تا سوار داره و یه بچه.» اینها را به لهجه هم می‌گوید. اهل تسنن است. نمی‌پرسم و نمی‌گوید. اما ارجاعاتش به جشن اهل تسنن، به اذان مغرب و اذان عشا آنقدر زیاد است که حدسم باید درست باشد. می‌گوید: «در عسلویه دیگر سفره نوروز نداریم. فقط برای عید رمضان و عید قربان سفره می‌اندازیم.» می‌گوید: «قدیم‌ها کفش که برایمان می‌گرفتند، سایز بزرگ بود که تا دو سال دوام بیاورد.» می‌گویم قدیم همه‌جا همینطور بود. وسط حرفش را به اولش میکشاند: «ولی کنگان فکر نکنم مراسم داشته باشه. برو دیر. یا بیا عسلویه. اینجاها پیرمردهای بیشتری دارند.» می‌گوید «اگر روز می‌آمدی همه راننده‌ها پیرمردهای ۷۰ به بالا بودند. کمک می‌کردند.» میگویم خودت هم کم کمک نکردی و تشکر میکنم و توی کوچه‌ی بن بست هتل پیاده می شوم. راه ۹۰ دقیقه‌ای را ۴۵ دقیقه‌ای آمده است. کاش می پرسیدم چه می کنی؟ شغلت چیست؟ کاش می‌فهمیدم شوتی است یا نه. کاش نباشد

 

 

  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۴
  • ساجده ابراهیمی

به بهانه‌ی فیلم غریب

دوشنبه/ ۱۴ فروردين ۱۴۰۲

در دنیایی که قهرمان‌ها «هوشمندانه» عمل می‌کنند و تصمیم می‌گیرند، ما آدم معمولی ها چه نسبتی با آنها برقرار می کنیم؟

۷۴ سال‌ از زمانی که جوزف کمبل «سفر قهرمان» را بعنوان کلان الگوی داستانی معرفی کرد، میگذرد. از هانیبال لکتر تا دون کورلئونه و جان میلتون، از گوییدو تا فورست گامپ و گندالف، هرکدام یکی از قهرمانان هزارچهره‌ی داستان‌های سینمایی‌اند. داستان قهرمان جنگ، الگویی متفاوت از دیگر قهرمان‌ها ندارد. قصه‌گو انتخاب می‌کند کدام الگوی قهرمان با بستر داستانی او بیشترین سازگاری را دارد. از این‌رو فیلم ضدجنگ نمی‌تواند قهرمانی شیفته‌ی آدمکشی داشته باشد و بالعکس. اما در سینمای ایران قهرمان جنگ چه شخصیتی دارد؟

 از اسد و محمود «مهاجر» تا حاج کاظم «آژانس شیشه‌ای» و مهدی «موقعیت مهدی»، «ایستاده در غبار» بی‌چهره و میرزای «غریب» چه مسیری را پیموده‌ایم؟ از چهره‌های کاملا مثبت و بری از خطا به چهره‌هایی گذر کرده‌ایم که نماز خواندنشان سوژه‌ی فیلم نیست، شخصیت‌هایی که در تلاشند واقعی باشند، عصبانی می‌شوند، غر می‌زنند، می‌خندند، اهل شوخی‌اند و محبت به زن را بلدند. اما قهرمان‌ها همچنان اشتباه نمی‌کنند. عصبانی می‌شوند، پرخاش می‌کنند، اما به مناسبت وظیفه‌شان. شوخی می‌کنند تا دل رزمنده‌ها را شاد کنند و همه‌ی امور تلاشی هوشمندانه برای رام کردن دیگران در جهت خواسته‌ی خودشان است. از «اخراجی‌ها» که بگذریم، متوسلیان به روایت مهدویان تابوشکنی بود. اما گویی شابلون روایت قهرمان جنگ شد. از این رو، تفاوت فیلم «غریب» با «چ»، با «موقعیت مهدی» و با «ایستاده در غبار» در کجاست؟

تصویر قهرمان جنگ کلیشه است چون تصور از او کلیشه است. تصویر مقدس و منزه از او همچنان پایه‌ی اصلی تصویر سینمایی از اوست. فرض بگیریم، اگر محسن رضایی شهید می‌شد، امروزه چند نفر -از جمله جعفر شیرعلی‌نیا- می‌توانستند تصمیم‌های او را در جنگ به چالش بکشند؟ چرا زندگی پیش از جنگ فرماندهان، جذابیتی برای سینما ندارد؟ به باور من دلیل ساده‌ای دارد: کارگردان روی علم پیشینی مخاطب درباره‌ی شهید حساب زیادی باز کرده است. آنچه مخاطب از شخصیت شهید (به خصوص شهید معروف) می‌داند، جور خلاقیت کم کارگردان را می‌کشد. مخاطب از قبل «می‌داند» با یک «قهرمان» مواجه خواهد شد. مهدی باکری، احمد متوسلیان، محمد بروجردی، مصطفی چمران و دیگر شهدا در «ذهن» ما قهرمان‌اند و این تصویر ذهنی ما از آنهاست که به مقابله با اشرار می‌رود. آنچه در همه‌ی روایت‌های سینمایی از شهید/قهرمان جنگ مغفول است، پروسه‌ی قهرمان «شدن» اوست. آن لحظه‌ی مهم «انتخاب» است که او از مرزهای شناخته شده‌ی زندگی عبور می‌کند و در آستانه‌ی جهانی ناشناخته قرار می‌گیرد، به درون آن بلعیده می‌شود و آنچنان که کمبل می گوید: « گذر از آستانه، نوعی نفیِ خویشتن است. به جای رفتن به بیرون و آن سوی مرزهای جهان مرئی، قهرمان به درون می‌رود و دوباره متولد می‌گردد.»

میرزا محمد فیلم «غریب» هیجان‌طلب است. پرخاش می‌کند. صبوری حوصله سربری دارد. اما همه‌ی اینها حاصل یک انتخاب است. «غریب» نمی‌گوید صبوری میرزا، ماحصل چه معرکه‌هایی است که در آنها عجول بوده و صبوری را به چه مشقتی یاد گرفته است. میرزای غریب هیجان جنگ را دوست دارد پس، «من از نوجوانی با اسلحه بودم» و نمی‌دانیم چرا؟ بروجردی اسلحه به دست بوده در روزهایی که امام خمینی گفته بود: «ما پیروز هستیم و احتیاجی به اسلحه و جنگ نداریم.» بروجردی آدم کتاب و بحث و نظر نبوده، پس اقناع کرد معترض را از کجا بلد شده؟ محمد بروجردی چرا ریاست اوین را پس می‌زند و حضور در بلبشوی کردستان را انتخاب می‌کند؟ می‌دانم رسالت فیلم این نیست که همه‌چیز زندگی محمد بروجردی را نمایش دهد. اما آیا در غریب قرار است به نقد رفتار و تصمیم فرمانده سپاه غرب بپردازیم؟ نه. ما قرار است میرزای غریب را ستایش کنیم. اما به چه واسطه‌ای؟ چون که شجاع است، تدبیر دارد و فکر مردم گیر افتاده در چنگال کومله است؟ هیچکدام و همه.

 اینها همه، کارهایی است که اصغر وصالی و متوسلیان و دیگران هم کرده‌اند و اگر صادق باشیم هرکس دیگری هم بود احتمالا همین تصمیم‌ها را می‌گرفت. پس چه چیزی بروجردی را قهرمان کرده است؟ من گمان می‌کنم قهرمانی بروجردی از دل ناجی کردستان بودن او در نجامده است. در زندگی هر آدمی لحظه و آنی وجود دارد که عزم می‌کند برای یک مسیر و آن لحظه همه‌ی چیزی است که ما به دانستنش نیاز داریم. در آستانه‌ی تصمیم‌ها و انتخاب‌های سخت، می‌دانیم «دیگران» چه راهی را رفته‌اند. اما چطور و چگونه به آن مسیر رسیدند و چرا آن را با همه‌ی سختی‌هایش انتخاب کردند، نمی‌دانیم. ما قهرمان‌ها را می‌شناسیم و سینمای دو دهه‌ی اخیر هرچه کوشیده تصویری واقعی‌تر از آن‌ها نشان دهد، هم‌چنان ناموفق بوده است. یک وقتی می‌گفتند نگویید شهید نماز شب می‌خوانده تا او را الگویی دسترس‌پذیر کنید. اما میرزا و مهدی و متوسلیان، اگرچه نماز شب نمی خوانند، اما می‌توانیم شبیهشان باشیم؟ چگونه؟ به ما راه نشان دهید. رفتنش را احتمالا یاد می‌گیریم.

  • ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱

سه شنبه/ ۲۰ دی ۱۴۰۱

صورتم را محکم گرفته بودم که گریه نکنم. چشمانم گر گرفته بود و داغی‌شان را میفهمیدم. توی آن سیلاب آبی که توی سر و دماغم در جریان بود، همین اشک را کم داشتم تا دیگر کارم تمام شود. پشت فرمان بودم و به کلاس میرفتم و از روی خودآزاری بود لابد که «من زاده‌ی مهاجرتم» را گوش میدادم. آنچه صدام با جوان‌های خودش و جوان‌های ما کرده بود را چه جیزی، چه فلسفه‌ای میتوانست تبیین کند؟ گو اینکه خدا با خلق صدام خواسته نشان بدهد که شر الی النهایه است و هیچ پایانی برایش نمیتوان متصور شد. حتمی بودند آدمهای دیگری در جاهای دیگری که همانند صدام ستم کرده بودند و خون ریخته بودند. اما من صدام را میشناختم. من رنجی که صدام به مردمانم تحمیل کرده بود را دیده بودم. توی چشم هایشان. توی تنهایی شان بر سر مزار فرزندان شهیدشان. توی سیم‌پیچ‌های بسته دور دست غواص‌های کربلای ۴ دیده بودم. به راستی که صدام جز اینکه در خون غرق شود و هرگز توان نفس کشیدن نیابد، عذاب دیگری میتواند داشته باشد؟

من زاده‌ی مهاجرتم، داستان خانواده‌ای کرد است. ساکن بغداد بودند و صدام همه را به ایران برگرداند. خانواده‌ای ثروتمند و تاجر که با دست خالی و یک لا قبا لباس تنشان راهی ایران شدند و از آن همه مالی که داشتند، هیچ برایشان نماند. اما داستان به تبعید ختم نمیشود. حبس پسری جوان از خانواده و دوری دخنری دیگر از آنها ماجرا را دراماتیک‌تر میکند و وقتی پسر نوجوان و لوس خانواده برای سیر کردن شکم خانواده‌اش مجبور میشود ساعتها کارگری و باربری کند در ظل گرما و تیع زمستان، همه چیز عمگنانه‌تر میشود. 

پادکست از پسر تاجر سوری آواره در ایران میگفت و من توی صورتم میزدم که گریه نکنم. برای آن پسر، برای عالیه و دخترانش که هنوز تیزی مردمک چشمانشان دلم را زخم میکند. برای غالیه‌ای که با دمپایی پلاستیکی به پا و یک لا قبا لباس تنش، دست دخترش و دختر خواهرش را گرفته بود و فرار کرده بود. از ادلب به لبنان و خدا میداند که این راه را با چه ترس و سختی و خستگی‌ای طی کرده بود. عالیه ۳۵ ساله بود و ۵۵ ساله میزد. این بلایی بود که جنگ بر سر آدمها می‌آورد و در روزهایی که مردم کشورم دم از جنگ و تسخیر کشور به دست آمریکا میزنند، دلم میخواهد تنها تصویری از عالیه و دخترکانش نشان همه بدهم.

  • ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۹:۵۸
  • ساجده ابراهیمی

پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱

پنجشنبه/ ۱۵ دی ۱۴۰۱

هفتمی‌ها توی راهرو‌ میگویند «خانوم توروخدا برامون دعا کن». میگویم «نگران نباشید. خوب می‌دید امتحانتون رو» و می‌دانم حرفم از جنس هباء منثورا است. بیهوده و بی‌وزن. آخر این معلمی که از کتاب و قصه حرف میزند چه میداند امتحان زیست چقدر سخت است؟ 

هشتمی‌ها سر کلاس می‌پرسند «خانوم شما زیستتون خوب بود؟». زیر ماسک خنده‌ام می‌گیرد و مکث می‌کنم. خوب بود؟ نه. راستش را بگویم؟ نه خب لازم نیست. میگویم بچه‌ها کلا مهم نیست. خوب امتحان بدید اما بابت نمره نگران نباشید. زندگی کنید. می‌دانم این حرف هم دردی ازشان دوا نمی‌کند. اقلا، استرس امتحان زیست را دوا نمی‌کند. 

نهمی‌ها می‌گویند «خسته‌ایم از امتحان‌ها و مدرسه مسافرت را هم کنسل کرده.» میگویم «غر نزنید. به جاش قبول کنید تو زندگی همیشه ابهام‌هایی هست که نمیتونیم کاریشون کنیم.» و عصر روز جمعه‌ی پاییزی را به یاد می‌آورم که روی نیمکت سنگی پارک دراز کشیده و سر روی پای هستی گذاشته بودم. از لابلای برگ درخت‌ها آفتاب را نگاه میکردم و هستی این را میگفت. میگفت «باید قبول کنی همیشه تو زندگی ابهام‌هایی هست که هیچوقت ازشون سر در نمیاری.» 

چقدر گذشته بود از آن روز پاییزی تا این روز برفی، که این جمله چنین درونم نهادینه شود که به عنوان نصیحت به بچه‌هایی بگویمش که پاره‌ای ‌از جانم شده‌اند؟

کاش می‌توانستم توی این روز برفی بنشینم و نامه‌ای بلندبالا بنویسم برای او که مرا در برابر پذیرش ابهام چنین صبور کرد.

  • ۱۵ دی ۰۱ ، ۱۵:۳۹
  • ساجده ابراهیمی

برای شاملو

يكشنبه/ ۴ دی ۱۴۰۱

شاملو گفته بود هرگز کسی چنین به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشسته‌ام. من در دنیای شعر بیگانه‌ام. گاهی به فراخور حالی، به مناسبت فالی و به قصد پرواز خیالی سرک کشیده‌ام به دنیای کلمه‌های موزون. بیشتر آنهایی که حتی غم را طربناک کرده‌اند و آنهایی که با همین دو حرف بندی ساخته‌اند و پابند خودشان کرده‌اندم. هیچوقت شعری نگفته‌ام و حتی از خلق نثر مسجع هم عاجز بوده‌ام. اما اگر راه گم شدن در پیش گرفته‌ام، خودم را نه در هفت شهر عشق عطار و نه در بوستان و نه در مثنوی پیدا نکرده‌ام. بلکه خود را میان کلمات سردی که از دهان گرم اخوان بیرون آمده یافته‌ام وقتی میخواند: ما راویان قصه‌های رفته از یادیم و قصه‌های ریز و درشت سال‌های جوانی‌ام را مرور کرده‌ام. من در آستانه‌ی زمستان سرد فروغ نشسته‌ام. هر صبح که به خیالم با شلاق‌های سرمایه‌داری از خواب برخاسته و پا در خیابان گذاشته‌ام: کدام قله؟ کدام اوج؟ به من چه دادید ای واژه‌های ساده فریب؟ من پا به پای فروغ در وهم سبز او فرو رفته‌ام. در روزهای سرد بی خدایی با او همراه شده‌ام که خورشید مرده بود و هیچکس نمیدانست نام آن پرنده غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است و آه ای صدای زندانی. آیا شکوه یاس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ دمی با براهنی همراه شده‌ام که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید و وقتی چون خودش از امید دست کشیده‌ام، با او همصدا شده‌ام که شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد. چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، شبانه روز دریدم، دریدم، که آفتاب بیاید، نیامد. همین تعبیر براهنی را وام گرفته بودم وقتی پس از زخم زدن‌های زیاد به دیگران، خود را گرگی زخمی توصیف کرده بودم که زخم‌هایش را در خفا لیس می‌زند. اگر در کلمات دیگران خود گمشده‌ام را یافته‌ام، در میان کلمات شاملو گم شده‌ام. کلماتی که بوی دود میدهند و وقتی به میانشان میروم گویی در اتاقی گرفته و تنگم، عودی آتش زده‌اند و در و پنجره‌ها را بسته‌اند. آن اتاق تنگ و بسته همدم روزهای زیادی از زندگانی‌ام بوده. وقتی عاشق شده‌ام و خوانده‌ام: من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ. وقتی برای معشوقی خوانده‌ام: به تو سلام میکنم. کنار تو می نشینم و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا میشود. وقتی نیمه شبی بیخواب شده‌ام از یأس و نومیدی و دریافته‌ام که تنها راه نجات در نومیدی است و خوانده‌ام: من بانگ برکشیدم از آستان یأس: آه ای یقین یافته، بازت نمینهم. من در اتاق گرم و گرفته‌ی شاملو بوده‌ام که معنای قله‌ی جل جتا را فهمیده‌ام. وقتی پس از شرح آنچه بر من رفت برای دوستی، میان گریه خندیده‌ام و خوانده‌ام: آنک من که سرگردانی‌هایم را همه، تا بدین قله‌ی جل جتا پیموده‌ام. در اتاق دود گرفته‌ی شاملو، از کنج خاک گرفته‌ای امید را برداشته‌ام برای این روزهایم: احساس میکنم در هر رگم به هر تپش قلب من کنون، بیدار باش قافله‌ای میزند جرس. به سبک خودش میگویم، هرگز کسی چنین به ناامیدی مبتلا نشد که من امیدوار شده‌ام.

  • ۰۴ دی ۰۱ ، ۱۰:۵۴
  • ساجده ابراهیمی

دوشنبه 21 آذر 1401

دوشنبه/ ۲۱ آذر ۱۴۰۱

سانتاگ در بیماری به مثابه استعاره میگوید سرطان در تاریخ ادبیات همیشه نمادی از تسخیر تن به دست نیروهای شیطانی بوده است. تصاویر و نقاشی‌های اسطوره‌ای از سرطان هم همین را تایید میکنند. تنی مچاله که به دست اهریمن افتاده، پرتکرارترین تصویر از سرطان است. با این وصف تن سرطان زده باید با مدد نیرویی به جز شیمی درمانی سلامت یابد و احتمالا آن نیرو، ایمان است. این را بی‌انصافی میدانم که دوام سرطان را نشانی از بی‌ایمانی بگیرم. چه آنکه اینها همه ساخته و پرداخته‌ی ذهن‌های بیمار و جان‌های سرحالی است که در توجیه شر و رنج به قدر خود کوشیده‌اند و تفاسیری شاعرانه از آن ارائه داده‌اند.

فاطمه‌ی علی حسین مرده است. خبر کوتاه بود. مانند تاثیری که این واقعه بر آدم‌های اطراف فاطمه گذاشته است. نقل دهان‌های زیادی نمیشود و اگر بشود هم تاثری برنمی‌انگیزد. احتمالا بجز مادر و مادربزرگم و چندنفری دیگر از خانواده مادرم، کسی برای او حتی حسرتی هم نخورده است. این را به گواه حرف مادربزرگ میگویم که گفته بود غریب ترین تشییع جنازه عمرش را دیده است و تک و توکی آدم به مراسم تشییع فاطمه آمده‌اند و بعد هم هرکس به خانه خود رفته. گویی دیوانگان آنچنان معصومند که نیازی به مجالس ختم و دعاهای بعد از آن و خیرات هفتگی ندارند. بله، فاطمه دیوانه بود به تعابیر ده نشین‌ها و نیازمند درمان اعصاب بود به تعبیر تهران نشین‌ها. آنچه فاطمه از سر گذرانده بود احتمالا کمتر آدمی میتوانست سالم از آن بیرون بیاید. مرگ خواهری باردار به دست شوهر، خودسوزی خواهری دیگر در تنور خانه‌ی پدر و دیوانگی مادر و اعتراف به کشتن همان خواهر و بعد به دار کشیدن خود. و پدری که همیشه فقط ناظر بود و اگر دستش میرسید کتک میزد. فاطمه از این روزها گذشته بود. اما خانه دیگر جای او نبود و بیشتر از آن خانه‌ی کاهگل و آجری، با تیمارستان مانوس شده بود. روزهای مرخصی‌اش را در دهات میگذراند. بیشتر در خانه مادربزرگم. دیوانه‌ی از قفس رها شده‌ای بود که کمتر کسی حاضر به پذیرایی‌اش بود و این قسمت خوب ماجرا بود. پسرها و دخترهایی بودند که پشت سر او راه بیفتند و دیوانه و خل و چل بارانش کنند. همین موقع‌ها ازدواج کرد با مردی که سالها کسی او را ندیده بود و میگفتند معتاد است و فاطمه میگفت رفته تهران کار کند و پولدار شود. در عالم او همه چیز توجیه پذیر بود. حتی غیبت چندساله‌ی شوهر و کتک‌های پدر و پرداخت نکردن پول تیمارستان از طرف برادر و آوارگی‌هایش. دو سال بعد فاطمه با بچه‌اش آمد. مریم. عقب افتاده‌ای رنجور که میگفت یک ساله است و سه ماهه بیشتر نیمخورد. مریم به بهزیستی داده شد. چه کسی داد؟ نمیدانم. فاطمه هم نمیدانست. میدانستم که این آخری‌ها سراغ مریمش را میگیرد. علی حسین مرد و خانه‌شان خراب شد و فاطمه اگر هم تیمارستان نبود جایی برای ماندن نداشت. آخرین بار خانه مادربزرگ دیده بودمش. پیر و بی‌دندان و چاق. خیلی چاق.

دیوانگی که کسی را نمیکشد. فاطمه حین عمل جراحی معده‌اش مرده است. سرطان معده داشته و همین اواخر فهمیده بود و تن به حرف دکتر سپرده چون دلسوز دیگری نداشته و بعد به هوش نیامده. چند روز است تلاش میکنم به روش اسطوره‌سازها به ماجرا بنگرم. آنگونه که بگویم نه تنها تن فاطمه بلکه خانواده‌ی او سرطان زده بودند. آیا این کاربرد سرطان غیراخلاقی است؟ احتمالا بله. اما واژگانم یخ زده اند و هرچه مغزم را ماساز میدهم هیچ واژه‌ی جایگزینی پیدا نمیکنم.

  • ۲۱ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۲
  • ساجده ابراهیمی

دوشنبه 14 آذر 1401

دوشنبه/ ۱۴ آذر ۱۴۰۱

پسره بخاطر هیکلش چشمم را گرفته بود. نه اینکه هیکل عجیبی داشته باشد. چهارشانه بود و از زیرِ پیراهن تمیز و اتوشده اما قدیمی و سنگ‌شور شده‌اش میشد سفتی عضلاتش را و ورزشکار بودنش را فهمید. روی پله برقی خروجی مترو صدر جلویم ایستاده بود و از رنگ پوستش و مدل موهایش فکر میکردم چقدر شبیه داداش است. واقعا هم بود. به همان بلندی و لاغری و محکمی. نگاهم سرید روی کیفش. کیف قدیمی برزنتی اما تمیزی بود و گوشه و کنارش کمی نخ نما شده بودند. با دست چپ محکم گرفته بودش. نگاهم سرید روی دستش. پینه بسته بود. روی دست لاغر و سیاهش پینه بسته بود و دسته‌ی کیف را توی دستش جابجا میکرد. حتما از شهرستان برای کار آمده. اولین فکری بود که به سرم زد. از شهرستان هم اگر نیامده بود، از جایی دور، از حاشیه آمده بود. لعنت به این کلمه‌ی حاشیه که توی همه چیز خودش را نشانم میدهد. سردی هوا که کمی پیچید توی بدنم، شوکه شدم. دوباره بالا و پایین پسره را نگاه کردم. با یک لا پیراهن نازک که آنقدر شسته شده بود دیگر نای مقاومت نداشت، توی این هوا چه میکرد؟ سردش نمیشد؟ دوباره وراندازش کردم. کاپشن توی دستش نبود. کیفش هم نازک تر از آن بود که تویش کاپشن یا لباس گرمتری جا گرفته باشد. زبانم را گاز گرفتم و لبم را محکمتر فشار دادم تا چیزی نگویم. گیرم که بگویم. چه فایده؟ بگویم «سردت نمیشود؟» جوابش را نمیدانستم؟ سردش که میشد و احتمالا آنقدری عزت نفس داشت که نه بگوید و حتما حرف من هم رنگ تحقیر داشت. دوباره زل زدم به پیراهنش. نازک بود. چشمم رفت روی گردنش که کمی سوخته بود و دور گردنش تمیز بود و احتمالا برای پیدا کردن کار یا انجام کاری اداری میرفت. از جایی دور آمده بود حتما. به خروجی مترو که نزدیک شدیم چند نفر جیغ کشیدند «برف میاااااد» و من دلم لرزید. پسره هم بیرون را نگاه کرد و نیمرخش را دیدم. بیست و چند ساله. احتمالا مذهبی بخاطر ته ریشش. مرد دیگری همراهش بود و توی خیابان از همراهی‌شان فهمیدم. مرد میانسال بود و کیفی که دست گرفته بود رنگ حاشیه داشت. کاپشن آویزان و رنگ و رو رفته‌ای داشت و کلاهی بافتنی. توی پیاده رو ماندند و من پا تند کردم. از مقابل فروشگاه پلو و رالف لورن گذشتم. آنجا که آدم‌ها شیک بودند و از فروشنده‌هایشان بخاطر آنهمه شیک بودن خجالت میکشیدم و احتمالا پسره هم میکشید. به این خیابان و کوچه پس کوچه‌هایش عادت کرده بودم. اما بوی تحقیر میدادند و رنگ تحقیر داشتند. آنهمه شیک و دسترس ناپذیر بودن مانعم میشد که حتی به دکورشان نگاه کنم. برای من نبودند و چیزی که برای من نبود دیدن نداشت. برف تند شده بود و سرد بود و بنز و بی‌ام‌و ها محتاط نبودند و بی‌اعتنا به انبوه آب جاری رو زمین، گاز میدادند و فکر نمیکردند شاید کسی تنها لباسش را آبرومندانه‌تر کرده تا چند ساعتی کارش پیش برود.  

  • ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۹
  • ساجده ابراهیمی