یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

چرا فکر کردم دیر نمی‌شود؟

دوشنبه/ ۲۱ آبان ۱۴۰۳

بار اول در تابستان ۱۷ سالگی ملاقاتش کردم. پشت در اتاقم نشسته، زانوهایش را در بغل گرفته بود و می‌گریست. آن روزها همه‌چیز خارج از قاعده با کلمه‌ای کلی تفسیر می‌شد: «بلوغ». پس نباید جدی می‌گرفتمش. در سال‌های بعد ملاقات‌هایمان بیشتر و منظم‌تر شد. اغلب به روشی تکراری در گوشه‌ای کز می‌کرد، شبیه یک جنین، زانوانش را تا جایی که می‌توانست در شکمش فرو می‌برد، لب‌ها و چانه‌اش را چنان خمیده می‌کرد که گویی وزنه‌ای سنگین بر گوشه‌های لبش آویخته بود. با این حال خیره و محو نگاهم می‌کرد؛ با چشمانی که اشک ساعت‌ها آن‌ها را شست‌وشو داده بود. این سال‌ها حضورش دیگر با «بلوغ» قابل توجیه نبود. دختری بزرگسال بودم و باید سنگ‌هایم را با هرچه مزاحم زندگی عادی‌ام بود وا می‌کندم. ناتوان بودم، نخواستم یا شاید زور او، زور چشم‌ها و وزن اندوهی که از لب‌هایش آویزان بود، بر من غلبه کرد. حضور او دیگر امری اضطراب آور بود. «عیب» بود و باید پنهان می‌شد. ملاقات‌های منظم ما بالاخره او را عضو دائمی اتاقم کرد. حضورش ظاهراً مزاحمتی نداشت، کمترین جای ممکن را اشغال می‌کرد؛ پشت در، زیر تخت و در هر کنج و گوشه‌ای که می‌یافت خودش را به‌زور، با همان شکل جنین شده‌اش می‌چپاند. آنچه او را از موجودی قابل ترحم به مزاحمی  غیرقابل تحمل تبدیل می‌کرد، ناله‌های بی‌امان و پچ‌پچ‌های لاینقطعش بود. در آن سال‌ها من هنوز جوانی خام و بی‌تجربه بودم. برای دلداری‌اش دستپاچه می‌شدم و از پسش هم برنمی‌آمدم. مضاف بر آن، رویاهای زیادی در سر و شوق بلندی در پا برای دویدن داشتم. این حضور ناخوانده جلوی دست و پایم را برای رسیدن به آرمان‌ها و بلند‌پروازی‌هایم می‌گرفت. آن همه شور و کلمه‌های زیبا که از پس هم ردیف می‌کردم، در مقابل صخره‌ی اندوه او، چون سنگریزه‌هایی بی‌هدف بودند. می‌دیدم که چطور شانه‌هایش زیر بار اندوه خم شده و چطور از سنگینی آن خواب ندارد و دلش می‌خواهد تنها دمی چشم بر هم بگذارد و از آن بار خاطر آسوده شود.

به حضور دائمی‌اش در کنج‌های خانه عادت کرده بودم. اگرچه میان مشغله‌هایم گم می‌شد و روزها سراغی از یکدیگر نمی‌گرفتیم. هرکدام ما در تنهایی خودمان شکلی از زندگی، بلوغ و عبور را یاد گرفته بودیم. اگرچه گاهی به او یادآور می‌شدم و خاطرجمعش می‌کردم که بالاخره روزی پای حرف‌هایش خواهم نشست. در این سال‌ها سکوتش بیشتر و پچ‌پچ‌هایش کمتر و نگاهش محو و دورتر شده بود. لب‌هایش خمیده‌تر و به پایان چانه رسیده و شانه‌هایش افتاده‌تر شده بود و من همیشه دنبال روزی و وقتی بودم که بالاخره پیدا کنم تا با او بنشینم و مفصل حرف بزنم. اما او روزی که هرگز دقیقش را نفهمیدم، مرا ترک کرده بود.

  • ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۲:۳۷
  • ساجده ابراهیمی

در حسرت زندگی نازیسته*

دوشنبه/ ۲۱ آبان ۱۴۰۳

 

تصویری از زندگی نازیسته‌ام یافته‌ام: زنی در حوالی چهل سالگی، ایستاده میان خانه‌ای از آنِ خود، از شیطنت بچه‌هایش قهقهه می‌زند و انگار زمان متوقف شده، هیچ نگرانی از فردا ندارد و هیچ‌چیز خاطرش را خش نمی‌اندازد. «لحظه» را بالاخره در یک عکس یافته‌ام.

دلم می‌خواهد می‌توانستم عکس را به نامه‌ای ضمیمه کنم و برای آدام فیلیپس بفرستم. برای او که «حسرت؛ در ستایش زندگی نازیسته» را نوشت تا بگوید «عیبی ندارد اگر گاهی اوضاع آنجور که می‌خواهی پیش نمی‌رود و آرزوهایت محقق نمی‌شود.» برایش از حسرت نداشتن این لحظه می‌نوشتم  و مرثیه‌ای در سوگ نیازهای برآورده نشده می‌خواندم: آیا هرگز به حسرت خفه‌کننده‌ی خانه‌ای از آنِ خود نداشتن، مادر نبودن و بار فرزندی را بر دوش نکشیدن، فکر هم کرده‌ای؟

اما اندوه و ملال همین‌اندازه بیشتر هم مجال نمی‌دهد. تنها می‌توانم در خود مچاله شوم و خودم را دوباره بنگرم:

میان آدم‌ها راه می‌روم، می‌دوم، می‌ایستم، کار می‌کنم، درس می‌دهم، با بچه‌ها نقشه‌های کوتاه و بلند می‌ریزم، با مامان به خریدهای طولانی می‌رود، با سمانه و زینب ‌چرخ‌های شبانه می‌زنیم و در همه‌ی این لحظات به «آنِ دیگرم» فکر می‌کنم. به آنی که اینجا نیست. که «من» هست ولی نیست. به آنی که همه‌ی لحظات نازیسته‌ام را در دنیایی دیگر، درون حبس، زندگی می‌کند و رویا می‌پر‌وراند. به زندگی حبس شده در رَحِمِ زندگی کنونی‌ام فکر می‌کنم؛ به آن جریان سراسر شور، آغشته به امید و لبریز از خنده. به آن زندگی که نگران در من ایستاده و هرروز از تاخیر آمدنش مضطرب‌تر می‌شوم.

لحظات زندگی کنونی‌ام پراندوه و ملال‌آ‌ور، آبستن یک زندگی دیگر است؛ آبستن جنینی بلوغ یافته که منتظر تجربه‌ی زیستن است تا نشان دهد که از پس پوسته‌ی کنونی، تمام و کمال برخواهد آمد. آیا این جنین بالاخره روزی قدم بر خاک خواهد گذاشت؟

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

 

* «حسرت؛ در ستایش زندگی نازیسته» اسم کتاب آدام فیلیپس است.

  • ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۱:۳۴
  • ساجده ابراهیمی

سیستم‌زدگی

دوشنبه/ ۱۸ تیر ۱۴۰۳

یک همکارم در دانشگاه امام صادق اقتصاد خوانده و یکی دیگرشان هم همانجا فلسفه خوانده است. به اولی می‌گویم: «الان باید معاون وزیری، مدیر یک موسسه مالی‌ای یا اقلا مشاور اقتصادی‌ای چیزی بودی. اینجا چه می‌کنی؟» و همه‌مان باهم می‌خندیم. چون حتی آن همکارانم که شبیه «ما» نیستند هم دلیلش را می‌دانند. آن یکی (خانم فلسفه خوانده) می‌گوید: «من هم از آن‌ها هستم که سیستم پَسِشان زده.» در روزهای تبلیغات انتخاباتی برای بابا از پسرهای هم‌کلاسی‌ دوره لیسانسم گفتم که هرکدام حالا چکاره شده‌اند. آنها که سر کلاس فقه مسخره‌بازی‌شان می‌گرفت، آنها که کافی بود اسم «دین و مذهب» بشنوند تا تیغشان را برای انتقاد تیز کنند و آن‌ها که نهایت فهم سیاسی‌شان این بود که رئیس جمهور وقت، احمدی نژاد است، یکی‌شان دادستان فلان شهر است و دیگری قاضی فلان استان و آن یکی چکاره‌ی کجای حاکمیتی دیگر. در عوض «ما» که حقوق و عدالت و مردم و امر سیاسی دغدغه‌مان بود و مجلس و قانونگذاری را مهم‌ترین راه حل منازعات سیاسی و پیشرفت کشور می‌دانستیم، حالا هرکدام یک گوشه‌ای هستیم که هیچ ربطی به حقوق نداریم. بهترینمان مریم است که اگرچه در کمیساری حقوق بشر است، اما صبح تا شب آنقدر درگیر پرونده‌‌های اتباع مهاجر افغانستانی است که دیگر حوصله‌ی هیچ بحثی از حقوق و سیاست را ندارد.

از چه حرف می‌زنم؟ چیزی به اسم «پس‌زدگی سیستم». سیستمی که بیشترین نگران‌ها و دلسوزانش را پس می‌زند و بیشترین شبیه‌های به خودش را حفظ می‌کند. مثل همه‌ی «سیستم»های طبیعی و غیرطبیعی دیگر. طبیعت هم «سازگارها» را حفظ می‌کند و «ناسازگارها» را دفع می‌کند. ترجیح همه‌ی سیستم‌ها، سازگارها و محافظه‌کارهاست. آن‌ها که در اعتراض به هرچیز صدای بلندی دارند یا آن‌ها که کج‌روی را می‌بینند اما نمی‌خواهند سازگار شوند و خطر کج رفتن را هشدار می‌دهند، محبوبیتی ندارند.

«شبیه»های سیستم چه کسانی‌اند؟ ادایی‌ها. آنها که اهل کاری نیستند، اما بلدند ادا دربیاورند. آنها که به کاری که می‌کنند اعتقادی ندارند، حتی درست هم انجامش نمی‌دهند، اما بلدند از آن خوب دم بزنند و شعارهایی قشنگ‌تر و بزرگ‌تر بدهند. آنها که با ظاهر سیستم سازگارند و اگر کمی، فقط کمی، بی‌انصاف باشم، با باطنش هم سازگارند. باطنی که تهی از همه‌چیز است اما از سر و روی ظاهرش تظاهر می‌بارد. 

حرف من حرف نو و عجیبی نیست. همه‌ی «ما» که آرمانی جمعی داشته‌ایم و از قضا سیستم را زمانی شبیه آرمان‌های خودمان دیده‌ایم و خواسته‌ایم برای آن کاری بکنیم و دوست داشته‌ایم بخشی از چرخ‌دنده‌های سیستم برای تحقق آن آرمان‌ها باشیم، یک روز به خودمان آمده و دیده‌ایم لای آن چرخ‌دنده‌ها له شده‌ایم و بهتر است این روح لهیده و آزرده را برداریم و ببریم جایی دیگر، جایی که کاملا مناسبات سرمایه‌داری حاکم است، پول حرف اول را می‌زند و آدم‌ها برحسب پرکردن ساعت کاری‌شان ارزیابی می‌شوند مشغول شویم و فقط گاهی به آرمان‌هایی که داشتیم و راهی که آمدیم فکر کنیم. اگر هم حوصله داشتیم، در گعده‌های همکارهایمان خود گذشته‌مان را مسخره کنیم و از دغدغه‌هایمان جوک بسازیم. این هم یک شکل زندگی است. زندگی در سیستمی دیگر، در جزیره‌ای دیگر و در ساحتی دیگر که هرگز در آن زندگی آرمان‌خواهانه‌مان به آن فکر نمی‌کردیم. نه فقط فکرنمی‌کردیم که حتی تقبیحش می‌کردیم. اما خب، این هم شکلی از زندگی است.

  • ۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۸
  • ساجده ابراهیمی

حجم خشونت عیان و پنهانی که علیه جنس زن وجود دارد عمیقا غمگینم می‌کند. هرچقدر فکر میکنی روبه‌جلو هستی و جامعه از جنسیت‌زدگی دورتر شده، در لایه‌های خیلی بالا و آشکار موضوعی بالا می‌آید که تا مدت‌ها درگیرم می‌کند. همین حالا که می‌نویسم بخاطر دیدن توییتی است که گفته بود یک روز با رانندگان زن کاری میکنم که ترس از رانندگی برای همه عمر در وجودشان بماند. دروغ چرا؛ من هم خیلی وقت‌ها از رانندگی زن‌ها شاکی می‌شوم. اما بیشتر آن وقت‌ها، نمی‌توانم به سابقه‌ی عمیقا تبعیض‌آمیز پشت آن مدل رانندگی و خیلی شوءن دیگر فکر نکنم. زنان میانسال و مسن را می‌بینم و به ترس مادرم از رانندگی فکر میکنم. به این فکر میکنم که این زن‌ هم حتما ترس‌ها و دلهره‌های زیادی دارد و سعی کرده با آنها کنار بیاید و محدودیتش را کم کند. بوق زدن و سبقت گرفتن بیخود حتما همان کاری را با او می‌کند که آن ابله گفته: ترس در وجودش می‌رود.

چندروز پیش‌ها درباره‌ی مصاحبه‌ی اشکان خطیبی توییتی نوشته بودم؛ گفته بودم اگر من کاره‌ای بودم راه بازگشت این رفته‌ها را باز میگذاشتم. توی ذهنم این بود که احتمالا حالا که حتی خودش پشیمان است کمتر هموطنی برایش آرزوی نفرت‌انگیز دارد. اما خب اشتباه می‌کردم. اینکه من چه فکری میکردم مهم نیست البته. انبوهی از کامنت‌ها بهم یادآوری کردند که من زنی ناقص‌العقلم و بهتر که کاره‌ای نیستم. توییت را پاک کردم. رنجیده. نه اینکه حرفم را پس بگیرم. تحمل آن حجم از توهین و تنگ‌نظری را نداشتم. آنقدر موارد این‌چنینی در همین چندروز اخیر زیاد بوده که حتی همین حالا که از ذهنم میگذرند، اذیت می‌شوم. نمی‌دانم از کی و چرا اینقدر حساس شدم. اما دیگر نه نای بحث کردن دارم و نه ضرورتی می‌بینم و مهم‌تر اینکه، کاملا بی‌فایده‌اش می‌دانم. 

  • ۱۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۵۱
  • ساجده ابراهیمی

به محمدرضا شعبانعلی

شنبه/ ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳

من هیچ‌وقت مخاطب متمم نبودم. گاهی بنا به سرچ‌هایم سر از متمم درمی‌آوردم و از چند خطی استفاده می‌کردم و برای ادامه‌اش باید هزینه می‌دادم که به گمانم هیچ‌وقت ندادم. برای یک ریسرچر داشتن اشتراک نورمگز و مگیران و علم‌نت و هزار سایت این مدلی دیگر کافی بود و اضافه کردن اشتراک دیگر، به‌خصوص وقتی بلد باشی به زبان انگلیسی سرچ کنی، هزینه فایده‌ی معقولانه ای ندارد. البته گاهی هم با سرچ برای دوره‌های خودآموزی یا مهارت آموزی و چیزهایی شبیه اینها به متمم می‌رسیدم و حتی تمایل به خریدن هم داشتم، اما ممکن نبود. با این‌حال متمم را دورادور می‌شناختم و چه بسا گمان می‌کردم شعبانعلی کسی همچون علیرضا شیری است. حرف‌هایش احتمالا کلیشه‌ای و از این فازهای «بریم بزنیم تو گوشش». چیزی که هیچوقت در کت من نمی‌رود و نمی‌توانم ارتباط بگیرم. روشی که به باورم درد و رنج‌های عمیقا شخصی و انسانی تو را نادیده می‌گیرد و تلاش دارد تو را در کنار هزاران و میلیون‌ها انسان دیگر مانند هم بگذارد؛ بی‌اعتنا به تفاوت‌های فردی و شخصیتی و حتی علایقت.

دوستی پادکست کار نکن و گفت‌وگو با شعبانعلی را برایم فرستاد. با تردید گوش دادم و بعد علاقمند شدم. شعبانعلی از تجربه‌ها و آموخته‌ها و تصمیم هایش می‌گفت و از اینکه «چگونه شعبانعلی شدم». رشک برانگیز بود. قدرت تمرکز و چابکی‌اش و تصمیم‌های پرریسکی که احتمالا هزینه‌های زیادی برایش داشته او را مجموعا تبدیل به آدمی کرده که اقلا در زندگی شخصی‌ و حرفه‌ای‌اش تکلیفش با خودش روشن است. مواجهه با تجربه شعبانعلی برای این روزهای من که در آغاز مسیر جدیدی از شغل هستم، مواجهه‌ی ترسناک و البته خوبی بود. فرصت کردم مهارت‌ها و ویژگی‌هایم را دوباره نگاه کنم و ببینم چه در چنته دارم و چه لازم دارم. اگرچه من هنوز نمی‌دانم چکاره خواهم شد و اصلا علاقمندم در نهایت چکاره بشوم؟

سال گذشته در چنین موقعی همه‌چیز برای من هم روشن بود. می‌دانستم چه می‌خواهم بشوم و از زندگی چه چیزی و چقدر طلب دارم. هرگز گمان نمی‌کردم یک خستگی آنقدر در جانم نفوذ کند و آنقدر موثر واقع شود که بخواهم کل مسیر شغلی‌ام را عوض کنم. می‌گویند در چنین مواقعی باید مسائل را تفکیک کنی و ببینی آیا بخاطر شرایط محیط شغلی خسته‌ای یا بخاطر خود شغل؟ من حتی فرصت اندیشیدن به اینها را به خودم ندادم. فقط فاصله گرفتم و سعی کردم خلاف جهتی که آمده بودم بدوم. شاید بالاخره به سرآغازی می‌رسیدم که این راه را شروع کردم و این‌چنین هم شروع کردم. همه‌چیز در یک شب رقم خورد و فردایش دوباره برای معرفی خودم و نوشتن شغلم در برگه‌های هویتی به چالش برخوردم. حالا فکر می‌کنم ادامه‌ی آن روند واقعا بجز فرسایش چیزی دیگر نداشت. احتمالا آن آینده که می‌خواستم خواست واقعی خودم نبود اما دوستش داشتم. حالا به گمانم ارزش‌های مهم‌تری در زندگی وجود دارند که بخاطر آنها مجبورم هرصبح به سختی بیدار شوم و تا شب دوام بیاورم. علاوه بر اینها ادامه مدرسه و کلاس‌هایی که هیچ امیدی به بهبود اوضاعشان ندارم (چرا که همه بجز معدودی، سخت نومید کننده‌اند)،من را در آستانه‌ی تصمیم‌های دیگری قرار داده است. بریدن از مدرسه به معنای سروکله زدن با بچه‌ها و کادر و طرح‌های درسی، دشوار نیست. ابدا دشوار نیست. اما دل کندن از امنیتی که میان بچه‌ها دارم و همدلی بی‌وقفه‌ای که می‌توان از آنها گرفت، شوق مفید بودن برای همان چند نفر و چیزهایی شبیه این، کار را برایم سخت می‌کند.

اینها را نوشتم تا خودم را یادآور شوم که زندگی هنوز برگه‌هایی برای شگفتی آفرینی دارد. من هنوز منتقد جدی شعبانعلی‌ام به این خاطر که برای کسانی که تکلیف انجام نمی‌دهند، حق استفاده از کلاس قائل نیست. برای همچو منی که سالهاست با ادچ‌د درگیرم و فرصت نشستن و کاری اضافه بر سازمان کردن ندارم و تنها فرصت خالی‌ام برای گوش دادن، ترافیک‌های تهران است، همان دوره‌های غیرفروشی‌اش می‌توانست مفید باشد. تصمیم به عدم فروش آن دوره‌ها، آدم‌هایی با محدودیت‌های بالا را نادیده گرفت و اگرچه می‌دانم که هدف شعبانعلی «آموزش برای همه» نبوده و به مارکتنیگ ابدا توجهی نداشته، اما حرفش را از خیلی از مخاطبان واقعی‌اش در همه این سال‌ها دریغ کرده است. وقتی از تجربه‌ی کسی می‌توان بهره برد، احتمالا از درس‌هایش هم می‌توان.

  • ۰۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۰۵
  • ساجده ابراهیمی

خوابم نمی‌برد و فکری‌ام. یک روز فاطمه گفت: «تو هم مبتلا شدی؟» و من خیلی پیش و بیش از آنکه بخواهم مبتلا شده بودم. وقتی مدرسه را ترک میکردم هرگز به بازگشت فکر نمی‌کردم. اما تنها کمی بعد از آنکه در قامت معلم وارد مدرسه شدم، مبتلا به مدرسه و معتاد به بچه‌ها بودم. حالا امشب دوره افتاده‌ام به همه‌ی حرف‌هایی که در این یک سال و نیم به بچه ها گفته‌ام و می دانسته‌ام که روح نحیفشان هنوز آنقدر توان ندارد که چنین باری را بکشد. به چشم‌های معصومشان فکر می‌کنم و یاد اینکه با چه حرف‌هایم ممکن است قلب الف‌ها را شکسته باشم و با چه حرف‌هایم به قلب صافشان خط انداخته باشم. کلافه نشستم و فکر کردم باید با خودم تعیین تکلیف کنم. دلشوره‌هایم برای بچه ها زیاد است. آینده‌ای که برای آنها مبهم است، برای من روشن است. به تجربه چیزهایی می‌دانم که در ذهن مطلق‌پندار آنها جایی ندارد. برای آنها «همه چیز تا روز قیامت است» و برای من عمر خیلی چیزهای مهم به یک هفته هم نمی رسد. اما گفتن تجربه‌ام برای آنها زود است و بی‌فایده. می‌خواهند تجربه کنند و مخالفت. هنوز خودشان را با محالفت اثبات میکنند و حوصله‌ای زیاد می‌خواهد که پا به پای آنها راه آمد. از تجربه گفتن‌ سخت است و از تجربه شنیدن سخت‌تر. سال قبل به عینه دیدم حرفی که من لابلای هزاران حرف دیگرم گفته‌ام، چگونه می‌تواند سری دراز بیابد و اژدهایی در زندگی‌های کم ماجرایشان شود. زندگی من پرماجراست. از زیادی ماجراهایش خسته و بی‌حوصله می‌شوم. من چون «تور» سریال ارواح هستم و آنها در بهترین حالت «سم» هستند. من هزاران سال راهی را آمده‌ام، در جایی نشسته‌ام و تماشا کرده‌ام، آنها هنوز برای همه‌چیز می‌خواهند و می‌توانند بجنگند و اصلا، بگذریم. من معلم نیستم. نه می‌خواهم و نه می‌توانم معلم باشم. من یک تجربه‌گرم و دوست دارم تسهیلگر باشم. به پاس آدم‌هایی اندک که زندگی را برایم ساده‌تر، ارزشمندتر و عمیق‌تر کرده‌اند. من دوست دارم تسهیلگری باشم که لابلای دلشوره‌ها و تردیدهای بچه‌ها برای درس خواندن و نخواندن، راهی به آنها نشان بدهم که خودم سالها به آن پناه برده‌ام. راه که نه. کنج. کنجی که در همه‌ی اضطراب‌ها و ترس‌هایم، غم‌های پایان ناپذیر نوجوانی و جوانی‌ام، ناامیدی‌هایم و پشت پا زدن‌هایم، به آن پناه برده‌ام. من بیشتر از آنکه بتوانم به آنها نگارش بیاموزم، می‌توانم ریسک کردن‌ها و قمارکردن‌های پیاپی زندگی‌ام را نشانشان بدهم. دلم می‌خواهد از آن دنده‌ی ثابت معلمی که بچه ها را دغل‌باز می‌داند خلاص شوم و پا به پای آنها، با شخصیت انسانی آنها در کوه راه بروم و برایشان بگویم که «هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است.»

  • ۱۰ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۴
  • ساجده ابراهیمی

پاپیون کوچولو

دوشنبه/ ۱ آبان ۱۴۰۲

کلاس دوم دبیرستان بودیم و وبلاگ معلم ادبیاتمان را کشف کرده بودیم. آن زمان وصل شدن به اینترنت هم شبیه رویا بود و وبلاگ داشتن یک‌جورهایی سرقفلی به حساب می‌آمد. وبلاگ ساختن را هم از همان موقع شروع کردیم. خانم سودایی توی وبلاگش نوشته بود از مدرسه خسته است. گفته بود دیگر رمقی برای سر و کله زدن با بچه‌ها برایش نمانده بس که خر و احمقند و تنها به فکر کنکورند. آنقدر زیاد که چیزی از لذت ادبی نمی‌فهمند. اما یک ‌وقتهایی امیدوار می‌شود و به قول امروزی‌ها نوری به قلبش می‌تابد. آن نور پرسش یک دانش‌آموز بی‌خیال است که همهمه‌ی درس و کنکور را رها کرده و از مارکز می‌پرسد و می‌خواهد بداند پیام زیباترین غریق جهان چیست؟ یا چیزی شبیه به اینها. بچه‌های کلاس گفتند منظورش به تو است. من و هستی بودیم که لابلای قفسه های قطور و خاک‌گرفته‌ی کتابخانه وول میخوردیم و کتاب‌ها را از روی اسم و رسمشان می‌شناختیم. آن کتاب قطور «حزب توده» را معلم تاریخمان به هوای من سفارش داده بود و راسپوتین را یک هفته‌ای خوانده بودم. از میان رمان‌ها فقط سراغ «من او» نرفته بودم که دلیلش را نمی‌دانم واقعا. هرچه بود، اگر منظور خانم سودایی من بودم یا نبودم، ذره‌ای نور بودم که همان روزها میان اختناق مدرسه و هوای تست زدن، دنبال سوراخ فرار بودم. هنوز هم بیشتر کتابهای عمرم را در همان روزهای دبیرستان خوانده‌ام. لابلای کتاب‌های دیگر، سر زنگ‌های آمار و دینی و جغرافیا. عطش کلمه دمی آرامم نمیگذاشت. هنوز دوره‌ی فیلم‌بینی نشده بود. اینترنت به سختی قابل دسترسی بود و هر موقع وصل می‌شدیم، دم را چنان غنیمت می‌شمردیم که چند پست را یک‌جا ارسال می‌کردیم. اگرچه هنوز آن غروب پاییزی رو به سردی مدرسه را به وضوح یادم هست که با هستی روی پله‌ها نشسته بودیم و به زنگ هنرستان پسرانه‌ی مجاور گوش می‌دادیم که آهنگ پاپیون بود، بیشتر از پانزده سال از آن روزها می‌گذرد. من مطمئن بودم هرگز به مدرسه بازنخواهم گشت. طفل گریزپا از مدرسه بودم. بعدها بچه‌ها برای گرفتن مدرک دیپلمشان رفتند. من نرفتم. از مدرسه متنفر نبودم. غمگینم میکرد. یاد روزهایی که در آن گذرانده بودیم و آنگونه که همه‌چیز را با ولع در کنج کلاسمان قورت داده بودم، با درگیری‌ها و استرس‌های مدام امتحان‌ها و آزمون‌های پیاپی -که حتی هنوز اثرش از من بیرون نرفته- مانع از آن می‌شد که حتی به خاطر دیدن معلم‌های محبوبم به مدرسه بروم. من شریعتی را از مدرسه خوانده بودم و همان سال اول دانشگاه برایم تمام شده بود. مادام بواری را دوم دبیرستان خوانده بودم و سهم من کتاب بالینی‌ام شده بود. جنایت و مکافات را در مدرسه قرقره کرده بودم و روزهای معدودی بخاطر رودیای رنگ پریده‌ی عزیزم گریسته بودم. آنچه از مدرسه میخواستم برایم بماند همین‌ها بود و مابقی را نمی‌خواستم. ارتباطم با مدرسه، معلم‌ها و هم‌کلاسی‌هایم قطع شد.

اول مهر ۱۴۰۱ نشسته در دفتر مدرسه‌ای دیگر بودم. ۱۴ سال پس از آخرین روزی که مدرسه را ترک کرده بودم، بازگشته بودم. ترسیده و پر واهمه و مشتاق برای آنکه حدیث رفته بگویم. توی کلاس‌هایم هنوز دنبال خودم می‌گردم. توی بهانه‌جویی‌های بچه‌ها از سختی درس، توی ذوق بعضی‌هایشان برای کشف کتاب و توی برق چشم‌های چندتایی‌شان موقع باز شدن گره‌های ذهنی‌شان. من به بهانه‌ی چشم‌ها به کلاس‌ها می‌رفتم. یکی از چشم‌های کنجکاو، نون بود. دو چشم براق و پر از سوال در بدنی لاغر و صورتی سفید و همیشه ساکت. همیشه گوش و حواس جمع به کلاس. نون رشته‌ی اتصالی بود که مرا به مدرسه می‌رساند. اگر پیچ شعله را کمی بیشتر می‌چرخاندم و از بیگانه و کامو به اگزیستانسیالیسم می‌رسیدم، نون با برق چشم‌هایش به ادامه دادن تشویقم میکرد. دست‌خطش همیشه در شتاب بود. می توانستم بفهمم که مثل خودم احتمالا از تایپ بیزار است. آدم خو گرفته با کاغذ، به غیر آن تن نمی‌دهد. نون شتاب داشت آنچه در ذهنش می‌گذشت را زودتر روی کاغذ پیاده کند. دقیق نشانه می‌گرفت و پرتاب دقیق و تمیز و بی‌آلایشی داشت. سرراست و بدون حاشیه، اصل ماجرا را میگفت. من اینها را دیر فهمیدم. طول کشید تا بین جذابیت روزها و ماه‌‌های اول مدرسه، نون را پیدا کنم و بعد خجالت ذاتی و درونی‌ام که هنوز توان غلبه بر آن نیافته‌ام، مانع از آن شد که حتی در برگه‌های نون برایش بنویسم که چقدر ذوق او و نوشته‌هایش را دارم.

هفته‌ی سوم مهر امسال نون سرکلاس نیامد. گفتند به مدرسه‌ی دیگری رفته است تا کمتر در مدرسه باشد و بیشتر برای مطالعاتش وقت بگذارد. اندوهی شدید چهره‌ام را درهم برد و فکر از دست دادن چشم هایی مشتاق پاهایم را سست کرد. اما آن صحنه‌ی آخر پاپیون برایم تداعی شد؛ همه‌ی روزهای خودم در مدرسه‌ی سلمان که با شنیدن زنگ هنرستان مجاور، آرزو میکردم از لباس هایم، از تنم و از مدرسه بیرون بزنم و ساختاری را بشکنم. آن حرف زینب که در تولد سی سالگی‌ام گفته بود برایم زنده شد: «همواره در حال تخطی از موقعیت‌ها». و من اضافه کرده بودم که «هیچ‌وقت پشیمان نشده از فرارها». نون تخطی کرده بود. درست و غلطش را نمی‌دانم. جسارتی که من نداشتم او داشت و تنها چیزی که می‌دانم این است که آدم جسور پیش می‌رود و پیش می‌برد. در دنیای فیلم‌ها نون ترجیح داده بود صحنه‌ی پایانی پاپیون را بازی کند و مک مورفی «دیوانه از قفس پرید»، نباشد.

  • ۰۱ آبان ۰۲ ، ۲۲:۱۹
  • ساجده ابراهیمی

۱۵ فروردین ۱۴۰۲، بندر کنگان

سه شنبه/ ۱۵ فروردين ۱۴۰۲

جلوی مسجد سلمان فارسی از ماشین پیاده شدم. کرایه‌اش را حساب کرده بودم و رفت. در مسجد بسته بود. مانند همه‌ی مساجد دیگر که فقط موقع اذان و نماز اذن ورود می‌دهند. روی اینکه در خانه‌ای را بزنم نداشتم. دختر پذیرش هتل گفته بود: «برو بنک. اهل تسنن اونجا مراسم می‌گیرن. در هر خونه رو بزنی یه پیرزن هست که سوالات رو جواب میده.» از بنک اما نتیجه نگرفتم. مردی دم نانوایی گفت: «برو گردان یا آزادی». نه تاکسی عبوری پیدا میشد و نه میشد به تاکسی اینترنتی امید داشت. پیاده راه افتادم. به حساب گوگل مپ کل کنگان را می‌شد در نصف روز پیاده رفت. خیابان آزادی هم کسی اطلاعات بیشتر نداشت. فقط مرا به پارک ساحلی و خلیج فارس زیبا رساند. زن سبزی فروش کنار خیابان گفت: «برو عکاسی این پاساژه.» و با دستانش که از آفتاب و کار پیر شده بود سر نبش را نشانم داد. «آقای کرمی کمکت میکنه. خودش تو کار روزنامه ست.» آقای کرمی اما شبیه هیچ کدام آدم‌های خونگرمی که از دیشب دیده‌ام، نبود.

 دشداشه و جلیقه‌ی کوچک عربی پشت شیشه‌ی یک مغازه قمیص فروشی عرب توجهم را جلب کرد. وارد مغازه که شدم انگار به انبار زده بودم. مغازه لباس فروشی بود و خریداران هرکدام برای بچه‌شان لباسی می‌خریدند که فرداشب بپوشند. لباس گرانی‌ست. یک دشداشه کوچک و یک چفیه و یک جلیقه کوچک حدود یک میلیون تومان آب می‌خورد. برای اینکه فقط یک شب در سال پوشیده شود لباس گرانی است و احتمالاً فقط برای بچه پولدارهاست که تمایزشان از بقیه معلوم باشد. فروشنده پسر خیلی جوان و حتی نوجوان عرب بود. دلیل و چرایی برگزاری گرگشو را نمی‌دانست. فقط می‌دانست که قدیم‌ها خوش می‌گذشته و آرزو کرد کاش هنوز هم کوچک بود و می‌رفت دم خانه‌ها خوراکی می‌گرفت. می‌گوید این محله‌ها مراسم را جدی می‌گیرند. می گویم بروم دیر بهتر نیست؟ چهره توی هم می‌کشد. می‌گوید: «آنها فارس‌اند. اما طرف‌های اینجا و نخل تقی عسلویه خیلی خوب و شلوغه.» مردد می‌شوم که بروم عسلویه یا درکنگان بمانم. میدانم جواب‌های بیشتری در هیچ کجا نخواهم گرفت.

راهم را به کوچه پس کوچه‌ها کج کردم. کوچه‌ها آنقدر خلوت بودند که به سختی میشد باور کرد این‌جا ساکن داشته باشد. بی‌نتیجه و گرمازده به هتل برگشتم.

عصر دیر جنبیدم. تا به خیابان اصلی برسم۴۵/۵ شده بود. معصومه‌ی ۸ ۹ ساله‌ را در کوچه‌ها گیر آوردم. ذوق فردا شب را داشت. خانه‌شان را نشان داد و گفت: «فردا بیا تا با خودم برویم دم خانه‌ها.» می‌گویم می‌آیم. چشمانش برق می‌افتد و زیبا می‌خندد و دندان‌های بزرگ و سفید تازه درآمده‌اش معلوم می‌شود. دستش را جلو آورد و گفت قول؟ مردد بودم. نمی‌دانستم فردا را کجا خواهم گذراند. عسلویه یا دیر یا همینجا. اگر قول نمی‌دادم ناراحت می‌شد و اگر قول میدادم و نمی آمدم بیشتر. دستم را جلو بردم. دستان کوچک و گرمش را گرفتم و گفتم قول. از ذوق بالا و پایین پرید. بغلم کرد  و دوباره پرسید: «واقعاً از تهران اومدی؟» کار سخت شد.

 اهل تسنن و شیعه با هم زندگی می‌کنند اینجا. مناطق جداگانه‌ای ندارند. تشخیصشان از هم ممکن نیست. با احتیاط نمی‌پرسم که اهل تسنن‌اند یا شیعه. می‌گویم «مراسم را اهل تسنن می‌گیرند یا شیعیان؟» از جواب‌هایشان مذهبشان را می‌فهمم. مهم است؟ بله. مهم است که چرا شب ۱۵ رمضان که ولادت امام دوم شیعیان است، اهل تسنن جشن می‌گیرند؟ عمدتاً می‌گویند ربطی به ولادت ندارد و رسم ۱۵ رمضان است که سال‌هاست از پدران پدرانشان به ارث رسیده. مذهبی‌ترها، یعنی آنهایی که از مساجد شیعیان بیرون می‌آیند می‌گویند: «تنها دلیلش ولادت است و اهل تسنن هم امام حسن را قبول دارند.» اینها بیشتر جانب وحدت را می‌خواهند نگه دارند. باید به حرف هردوشان مشکوک باشم. اگر فلسفه‌ی عید فطر و عید قربان برای اهل تسنن مشخص است پس باید این یکی هم معلوم باشد.

عصر را کنار دریا می‌گذرانم. برگشتنی دختر پذیرش هتل زنگ می‌زند که فردا چند جایی را هماهنگ کرده که برای عکاسی از سفره‌های‌شان بروم. می‌گوید برایم لباس محلی می‌آورد که بپوشم. می‌گویم بیاورد. اما مطمئن نیستم بخواهم امتحانش کنم.

 

  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

۱۴ فروردین ۱۴۰۲، عسلویه

سه شنبه/ ۱۵ فروردين ۱۴۰۲

بیشتر مسافران هواپیما مرد هستند. آشنا با یکدیگر. بدیهی است که کارگران شرکت نفت و پالایشگاه هستند. مهندس‌ها نیستند. به وضوح معلوم است آنها پروازهای بهتری دارند. لااقل از سر و وضع هیچکدام مسافران برنمی‌آید که مهندس یا نیروی ارشد باشند. غالباً لباس‌ها معمولی است و کفش‌های قدیمی یا کتونی‌های کهنه، تیشرت یا پیراهن دارند و جین پوشیده‌اند اغلب. حرف‌هایشان درباره‌ی تغییر حقوق و عوض شدن ارشدشان و شیفت‌هاست. بیشترشان کوله یا ساک دارند و تحویل بار نداده‌اند. به تجربه می دانند که علافی زیادی دارد و به تیز و  فرز بودن عادت کرده‌اند. قرص و تند و محکم راه می‌روند. زود توی اتوبوس سوار می‌شوند. زود صندلی‌ها  را پر می‌کنند و زود پیاده می‌شوند و زود از فرودگاه بیرون می‌زنند. صندلی جلویی ام تازه پدر شده. یعنی چند ماهی می شود. این را از دید زدن گوشی‌اش می‌فهمم. گوشی را رو به روی صورتش بالا گرفته و توی تاریکی هواپیما که همه خوابند، فیلم‌های دختر بچه‌ی چندماهه‌اش را عقب و جلو می‌کند. بیشتر از اینکه بچه‌اش را ببینم حواسم به خانه‌اش است. قدیمی، ساده، معمولی. موکت کرم و فرش لاکی دارد و دور تا دور خانه متکا چیده‌اند. خانه‌اش مبل ندارد. این را بعدا که با خودم مرور کردم فهمیدم. صندلی کناری‌ام  زنی شاید هم‌سن خودم است. با دختری چند ماهه که می‌رود شوهرش را ببیند. همه معمولی. از معمولی هم پایین‌تر. گوشه‌ی بلیط خیلی کوچک نوشته است: «اکونومی». یک‌جا از لابلای حرف‌های مردها هم شنیدم که می‌گفتند سرویس می‌آید دنبالشان.

 اینجا عسلویه است. شهری که آسمانش سرخ است، مشعل‌های آتش از لابلای کوه‌ها و صخره سنگ‌ها سر برآورده‌اند و هوایش بو می‌دهد. بوی گاز و نفت. دم عمیق دوم را که می‌کشم به سرفه می‌افتم. راننده شیشه را بالا می‌دهد و می‌خندد. می‌پرسم: «عسلویه بومی هم دارد؟ یا فقط همین کارگرهای شرکت نقت‌اند؟ با این هوا چه میکنن؟» می گوید چهارده هزار تا در خود عسلویه و نخل تقی زندگی می‌کنند اما آنقدر سکته و سقط جنین زیاد شده که دیگر جای زندگی نیست. راه دراز است و رانندگی‌اش تند. به دوستم پیام می‌دهم: «باور کن راننده شوتیه». تند می رود. ماشینش سمند است و شیشه‌هایش دودی. می‌پرسم «گره گشو رو هنوز برگزار می کنید؟» خاطرات کودکی‌اش را به یاد می‌آورد. جوان است اما می‌گوید« قدیم همه‌چیز بهتر بود.» جوان‌های پیر. می‌گوید: «ما با لنگمان کیسه درست می‌کردیم. برگ آلو و از این چیزها می‌گرفتیم. تا نصف کیسه هم بیشتر پر نمیشد. الانی‌ها کیسه بزرگ بر می‌دارند و با پفک و چیپس پر میشه. تنها هم نیستند و یه موتوری سه تا سوار داره و یه بچه.» اینها را به لهجه هم می‌گوید. اهل تسنن است. نمی‌پرسم و نمی‌گوید. اما ارجاعاتش به جشن اهل تسنن، به اذان مغرب و اذان عشا آنقدر زیاد است که حدسم باید درست باشد. می‌گوید: «در عسلویه دیگر سفره نوروز نداریم. فقط برای عید رمضان و عید قربان سفره می‌اندازیم.» می‌گوید: «قدیم‌ها کفش که برایمان می‌گرفتند، سایز بزرگ بود که تا دو سال دوام بیاورد.» می‌گویم قدیم همه‌جا همینطور بود. وسط حرفش را به اولش میکشاند: «ولی کنگان فکر نکنم مراسم داشته باشه. برو دیر. یا بیا عسلویه. اینجاها پیرمردهای بیشتری دارند.» می‌گوید «اگر روز می‌آمدی همه راننده‌ها پیرمردهای ۷۰ به بالا بودند. کمک می‌کردند.» میگویم خودت هم کم کمک نکردی و تشکر میکنم و توی کوچه‌ی بن بست هتل پیاده می شوم. راه ۹۰ دقیقه‌ای را ۴۵ دقیقه‌ای آمده است. کاش می پرسیدم چه می کنی؟ شغلت چیست؟ کاش می‌فهمیدم شوتی است یا نه. کاش نباشد

 

 

  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۴
  • ساجده ابراهیمی

به بهانه‌ی فیلم غریب

دوشنبه/ ۱۴ فروردين ۱۴۰۲

در دنیایی که قهرمان‌ها «هوشمندانه» عمل می‌کنند و تصمیم می‌گیرند، ما آدم معمولی ها چه نسبتی با آنها برقرار می کنیم؟

۷۴ سال‌ از زمانی که جوزف کمبل «سفر قهرمان» را بعنوان کلان الگوی داستانی معرفی کرد، میگذرد. از هانیبال لکتر تا دون کورلئونه و جان میلتون، از گوییدو تا فورست گامپ و گندالف، هرکدام یکی از قهرمانان هزارچهره‌ی داستان‌های سینمایی‌اند. داستان قهرمان جنگ، الگویی متفاوت از دیگر قهرمان‌ها ندارد. قصه‌گو انتخاب می‌کند کدام الگوی قهرمان با بستر داستانی او بیشترین سازگاری را دارد. از این‌رو فیلم ضدجنگ نمی‌تواند قهرمانی شیفته‌ی آدمکشی داشته باشد و بالعکس. اما در سینمای ایران قهرمان جنگ چه شخصیتی دارد؟

 از اسد و محمود «مهاجر» تا حاج کاظم «آژانس شیشه‌ای» و مهدی «موقعیت مهدی»، «ایستاده در غبار» بی‌چهره و میرزای «غریب» چه مسیری را پیموده‌ایم؟ از چهره‌های کاملا مثبت و بری از خطا به چهره‌هایی گذر کرده‌ایم که نماز خواندنشان سوژه‌ی فیلم نیست، شخصیت‌هایی که در تلاشند واقعی باشند، عصبانی می‌شوند، غر می‌زنند، می‌خندند، اهل شوخی‌اند و محبت به زن را بلدند. اما قهرمان‌ها همچنان اشتباه نمی‌کنند. عصبانی می‌شوند، پرخاش می‌کنند، اما به مناسبت وظیفه‌شان. شوخی می‌کنند تا دل رزمنده‌ها را شاد کنند و همه‌ی امور تلاشی هوشمندانه برای رام کردن دیگران در جهت خواسته‌ی خودشان است. از «اخراجی‌ها» که بگذریم، متوسلیان به روایت مهدویان تابوشکنی بود. اما گویی شابلون روایت قهرمان جنگ شد. از این رو، تفاوت فیلم «غریب» با «چ»، با «موقعیت مهدی» و با «ایستاده در غبار» در کجاست؟

تصویر قهرمان جنگ کلیشه است چون تصور از او کلیشه است. تصویر مقدس و منزه از او همچنان پایه‌ی اصلی تصویر سینمایی از اوست. فرض بگیریم، اگر محسن رضایی شهید می‌شد، امروزه چند نفر -از جمله جعفر شیرعلی‌نیا- می‌توانستند تصمیم‌های او را در جنگ به چالش بکشند؟ چرا زندگی پیش از جنگ فرماندهان، جذابیتی برای سینما ندارد؟ به باور من دلیل ساده‌ای دارد: کارگردان روی علم پیشینی مخاطب درباره‌ی شهید حساب زیادی باز کرده است. آنچه مخاطب از شخصیت شهید (به خصوص شهید معروف) می‌داند، جور خلاقیت کم کارگردان را می‌کشد. مخاطب از قبل «می‌داند» با یک «قهرمان» مواجه خواهد شد. مهدی باکری، احمد متوسلیان، محمد بروجردی، مصطفی چمران و دیگر شهدا در «ذهن» ما قهرمان‌اند و این تصویر ذهنی ما از آنهاست که به مقابله با اشرار می‌رود. آنچه در همه‌ی روایت‌های سینمایی از شهید/قهرمان جنگ مغفول است، پروسه‌ی قهرمان «شدن» اوست. آن لحظه‌ی مهم «انتخاب» است که او از مرزهای شناخته شده‌ی زندگی عبور می‌کند و در آستانه‌ی جهانی ناشناخته قرار می‌گیرد، به درون آن بلعیده می‌شود و آنچنان که کمبل می گوید: « گذر از آستانه، نوعی نفیِ خویشتن است. به جای رفتن به بیرون و آن سوی مرزهای جهان مرئی، قهرمان به درون می‌رود و دوباره متولد می‌گردد.»

میرزا محمد فیلم «غریب» هیجان‌طلب است. پرخاش می‌کند. صبوری حوصله سربری دارد. اما همه‌ی اینها حاصل یک انتخاب است. «غریب» نمی‌گوید صبوری میرزا، ماحصل چه معرکه‌هایی است که در آنها عجول بوده و صبوری را به چه مشقتی یاد گرفته است. میرزای غریب هیجان جنگ را دوست دارد پس، «من از نوجوانی با اسلحه بودم» و نمی‌دانیم چرا؟ بروجردی اسلحه به دست بوده در روزهایی که امام خمینی گفته بود: «ما پیروز هستیم و احتیاجی به اسلحه و جنگ نداریم.» بروجردی آدم کتاب و بحث و نظر نبوده، پس اقناع کرد معترض را از کجا بلد شده؟ محمد بروجردی چرا ریاست اوین را پس می‌زند و حضور در بلبشوی کردستان را انتخاب می‌کند؟ می‌دانم رسالت فیلم این نیست که همه‌چیز زندگی محمد بروجردی را نمایش دهد. اما آیا در غریب قرار است به نقد رفتار و تصمیم فرمانده سپاه غرب بپردازیم؟ نه. ما قرار است میرزای غریب را ستایش کنیم. اما به چه واسطه‌ای؟ چون که شجاع است، تدبیر دارد و فکر مردم گیر افتاده در چنگال کومله است؟ هیچکدام و همه.

 اینها همه، کارهایی است که اصغر وصالی و متوسلیان و دیگران هم کرده‌اند و اگر صادق باشیم هرکس دیگری هم بود احتمالا همین تصمیم‌ها را می‌گرفت. پس چه چیزی بروجردی را قهرمان کرده است؟ من گمان می‌کنم قهرمانی بروجردی از دل ناجی کردستان بودن او در نجامده است. در زندگی هر آدمی لحظه و آنی وجود دارد که عزم می‌کند برای یک مسیر و آن لحظه همه‌ی چیزی است که ما به دانستنش نیاز داریم. در آستانه‌ی تصمیم‌ها و انتخاب‌های سخت، می‌دانیم «دیگران» چه راهی را رفته‌اند. اما چطور و چگونه به آن مسیر رسیدند و چرا آن را با همه‌ی سختی‌هایش انتخاب کردند، نمی‌دانیم. ما قهرمان‌ها را می‌شناسیم و سینمای دو دهه‌ی اخیر هرچه کوشیده تصویری واقعی‌تر از آن‌ها نشان دهد، هم‌چنان ناموفق بوده است. یک وقتی می‌گفتند نگویید شهید نماز شب می‌خوانده تا او را الگویی دسترس‌پذیر کنید. اما میرزا و مهدی و متوسلیان، اگرچه نماز شب نمی خوانند، اما می‌توانیم شبیهشان باشیم؟ چگونه؟ به ما راه نشان دهید. رفتنش را احتمالا یاد می‌گیریم.

  • ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۴۲
  • ساجده ابراهیمی