یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

دوشنبه 21 آذر 1401

دوشنبه/ ۲۱ آذر ۱۴۰۱

سانتاگ در بیماری به مثابه استعاره میگوید سرطان در تاریخ ادبیات همیشه نمادی از تسخیر تن به دست نیروهای شیطانی بوده است. تصاویر و نقاشی‌های اسطوره‌ای از سرطان هم همین را تایید میکنند. تنی مچاله که به دست اهریمن افتاده، پرتکرارترین تصویر از سرطان است. با این وصف تن سرطان زده باید با مدد نیرویی به جز شیمی درمانی سلامت یابد و احتمالا آن نیرو، ایمان است. این را بی‌انصافی میدانم که دوام سرطان را نشانی از بی‌ایمانی بگیرم. چه آنکه اینها همه ساخته و پرداخته‌ی ذهن‌های بیمار و جان‌های سرحالی است که در توجیه شر و رنج به قدر خود کوشیده‌اند و تفاسیری شاعرانه از آن ارائه داده‌اند.

فاطمه‌ی علی حسین مرده است. خبر کوتاه بود. مانند تاثیری که این واقعه بر آدم‌های اطراف فاطمه گذاشته است. نقل دهان‌های زیادی نمیشود و اگر بشود هم تاثری برنمی‌انگیزد. احتمالا بجز مادر و مادربزرگم و چندنفری دیگر از خانواده مادرم، کسی برای او حتی حسرتی هم نخورده است. این را به گواه حرف مادربزرگ میگویم که گفته بود غریب ترین تشییع جنازه عمرش را دیده است و تک و توکی آدم به مراسم تشییع فاطمه آمده‌اند و بعد هم هرکس به خانه خود رفته. گویی دیوانگان آنچنان معصومند که نیازی به مجالس ختم و دعاهای بعد از آن و خیرات هفتگی ندارند. بله، فاطمه دیوانه بود به تعابیر ده نشین‌ها و نیازمند درمان اعصاب بود به تعبیر تهران نشین‌ها. آنچه فاطمه از سر گذرانده بود احتمالا کمتر آدمی میتوانست سالم از آن بیرون بیاید. مرگ خواهری باردار به دست شوهر، خودسوزی خواهری دیگر در تنور خانه‌ی پدر و دیوانگی مادر و اعتراف به کشتن همان خواهر و بعد به دار کشیدن خود. و پدری که همیشه فقط ناظر بود و اگر دستش میرسید کتک میزد. فاطمه از این روزها گذشته بود. اما خانه دیگر جای او نبود و بیشتر از آن خانه‌ی کاهگل و آجری، با تیمارستان مانوس شده بود. روزهای مرخصی‌اش را در دهات میگذراند. بیشتر در خانه مادربزرگم. دیوانه‌ی از قفس رها شده‌ای بود که کمتر کسی حاضر به پذیرایی‌اش بود و این قسمت خوب ماجرا بود. پسرها و دخترهایی بودند که پشت سر او راه بیفتند و دیوانه و خل و چل بارانش کنند. همین موقع‌ها ازدواج کرد با مردی که سالها کسی او را ندیده بود و میگفتند معتاد است و فاطمه میگفت رفته تهران کار کند و پولدار شود. در عالم او همه چیز توجیه پذیر بود. حتی غیبت چندساله‌ی شوهر و کتک‌های پدر و پرداخت نکردن پول تیمارستان از طرف برادر و آوارگی‌هایش. دو سال بعد فاطمه با بچه‌اش آمد. مریم. عقب افتاده‌ای رنجور که میگفت یک ساله است و سه ماهه بیشتر نیمخورد. مریم به بهزیستی داده شد. چه کسی داد؟ نمیدانم. فاطمه هم نمیدانست. میدانستم که این آخری‌ها سراغ مریمش را میگیرد. علی حسین مرد و خانه‌شان خراب شد و فاطمه اگر هم تیمارستان نبود جایی برای ماندن نداشت. آخرین بار خانه مادربزرگ دیده بودمش. پیر و بی‌دندان و چاق. خیلی چاق.

دیوانگی که کسی را نمیکشد. فاطمه حین عمل جراحی معده‌اش مرده است. سرطان معده داشته و همین اواخر فهمیده بود و تن به حرف دکتر سپرده چون دلسوز دیگری نداشته و بعد به هوش نیامده. چند روز است تلاش میکنم به روش اسطوره‌سازها به ماجرا بنگرم. آنگونه که بگویم نه تنها تن فاطمه بلکه خانواده‌ی او سرطان زده بودند. آیا این کاربرد سرطان غیراخلاقی است؟ احتمالا بله. اما واژگانم یخ زده اند و هرچه مغزم را ماساز میدهم هیچ واژه‌ی جایگزینی پیدا نمیکنم.

  • ۲۱ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۲
  • ساجده ابراهیمی

دوشنبه 14 آذر 1401

دوشنبه/ ۱۴ آذر ۱۴۰۱

پسره بخاطر هیکلش چشمم را گرفته بود. نه اینکه هیکل عجیبی داشته باشد. چهارشانه بود و از زیرِ پیراهن تمیز و اتوشده اما قدیمی و سنگ‌شور شده‌اش میشد سفتی عضلاتش را و ورزشکار بودنش را فهمید. روی پله برقی خروجی مترو صدر جلویم ایستاده بود و از رنگ پوستش و مدل موهایش فکر میکردم چقدر شبیه داداش است. واقعا هم بود. به همان بلندی و لاغری و محکمی. نگاهم سرید روی کیفش. کیف قدیمی برزنتی اما تمیزی بود و گوشه و کنارش کمی نخ نما شده بودند. با دست چپ محکم گرفته بودش. نگاهم سرید روی دستش. پینه بسته بود. روی دست لاغر و سیاهش پینه بسته بود و دسته‌ی کیف را توی دستش جابجا میکرد. حتما از شهرستان برای کار آمده. اولین فکری بود که به سرم زد. از شهرستان هم اگر نیامده بود، از جایی دور، از حاشیه آمده بود. لعنت به این کلمه‌ی حاشیه که توی همه چیز خودش را نشانم میدهد. سردی هوا که کمی پیچید توی بدنم، شوکه شدم. دوباره بالا و پایین پسره را نگاه کردم. با یک لا پیراهن نازک که آنقدر شسته شده بود دیگر نای مقاومت نداشت، توی این هوا چه میکرد؟ سردش نمیشد؟ دوباره وراندازش کردم. کاپشن توی دستش نبود. کیفش هم نازک تر از آن بود که تویش کاپشن یا لباس گرمتری جا گرفته باشد. زبانم را گاز گرفتم و لبم را محکمتر فشار دادم تا چیزی نگویم. گیرم که بگویم. چه فایده؟ بگویم «سردت نمیشود؟» جوابش را نمیدانستم؟ سردش که میشد و احتمالا آنقدری عزت نفس داشت که نه بگوید و حتما حرف من هم رنگ تحقیر داشت. دوباره زل زدم به پیراهنش. نازک بود. چشمم رفت روی گردنش که کمی سوخته بود و دور گردنش تمیز بود و احتمالا برای پیدا کردن کار یا انجام کاری اداری میرفت. از جایی دور آمده بود حتما. به خروجی مترو که نزدیک شدیم چند نفر جیغ کشیدند «برف میاااااد» و من دلم لرزید. پسره هم بیرون را نگاه کرد و نیمرخش را دیدم. بیست و چند ساله. احتمالا مذهبی بخاطر ته ریشش. مرد دیگری همراهش بود و توی خیابان از همراهی‌شان فهمیدم. مرد میانسال بود و کیفی که دست گرفته بود رنگ حاشیه داشت. کاپشن آویزان و رنگ و رو رفته‌ای داشت و کلاهی بافتنی. توی پیاده رو ماندند و من پا تند کردم. از مقابل فروشگاه پلو و رالف لورن گذشتم. آنجا که آدم‌ها شیک بودند و از فروشنده‌هایشان بخاطر آنهمه شیک بودن خجالت میکشیدم و احتمالا پسره هم میکشید. به این خیابان و کوچه پس کوچه‌هایش عادت کرده بودم. اما بوی تحقیر میدادند و رنگ تحقیر داشتند. آنهمه شیک و دسترس ناپذیر بودن مانعم میشد که حتی به دکورشان نگاه کنم. برای من نبودند و چیزی که برای من نبود دیدن نداشت. برف تند شده بود و سرد بود و بنز و بی‌ام‌و ها محتاط نبودند و بی‌اعتنا به انبوه آب جاری رو زمین، گاز میدادند و فکر نمیکردند شاید کسی تنها لباسش را آبرومندانه‌تر کرده تا چند ساعتی کارش پیش برود.  

  • ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

چهارشنبه 9 آذر 1401

چهارشنبه/ ۹ آذر ۱۴۰۱

همه‌ی دیروز با خودم تکرار کرده بودم که «کن لما لاترجوا ارجی منک لما ترجوا» و بازی ایران و ولز را مصداق واقعی‌اش میدانستم. دفعه‌ی اول نبود. بارها در میانه‌ی کارهای نشدنی و دشوار، همانی که فکرش را نمیکردم، به کمکم آمده بود یا از جایی که قطع امید کرده بودم گشایشی رسیده بود. جمعه، روز بازی ایران و ولز هم همین بود. در ناامیدی مطلق بودم. حتی اندکی امیدواری نداشتم. اوضاع به باورم خراب بود. تیم روحیه نداشت. بازی قبلی را بدجوری باخته بودیم و پمپاژ نفرت به تیم ملی بالا گرفته بود. اما همان دقایق اضافه، آنجا که دیگر کار را از دست رفته میدانستم، گل زده بود و شاید برای اولین بار در زندگی‌ام بود که چنان جیغ‌های بلندی کشیدم.

صبح را با پادکست «بین سطور» حسین باستانی شروع کردم. اپیزود انسانیت زدایی از اعدامی. باستانی در تقبیح چیزی میگفت که خودش در رسانه‌اش دنبال میکرد. یکی یکی برمیشمرد؛ اسم آنهایی که به جرم جاسوسی، قتل، محاربه و هرچه علیه امنیت کشور، اعدام شده بودند. میگفت هرکه جمهوری اسلامی «دار زد»، محکوم به چیزی بود که پس از دستگیزی یا اعدامش اتفاق افتاده بود. دروغ و نامستند بودن احکام اعدامی‌ها، اصل حرف باستانی بود و خودش برای همین روایت، همین روش را انتخاب کرده بود. غرض ورزی او که برایم روشن بود. آنچه مرا گزید، اسم حاج قاسم در میان حرفهایش بود. صدایش را میشنیدم، اما حواسم جای دیگری بود. رفته بودم دی 98، به آن یک هفته‌ی لعنتی. از کی شنیده بودم که گفت مسئولان نظام بابت تشییع حاج قاسم خیلی مغرور شدند. خدا هواپیما را گذاشت توی کاسه‌شان. نمیخواستم و نمیتوانستم حرفش را بپذیرم. کوچکتر از آن بودم که سر از حساب و کتاب خدا دربیاورم و چنین چیزهایی را به او نسبت بدهم. اما امروز صبح همان حرف آمده بود توی سرم و دیروز هم توی توییتر خوانده بودم که «هرجا امید داشتیم ناامید شدیم». دیشب ناامید نشدم. ماجرا را در سطح رویارویی تمام حق با تمام باطل نمیدیدم. حتی صدای خوشحالی همسایه‌های روبرویی هم اذیتم نکرد. فقط در فکر بچه‌های مدرسه بودم که دیشب در مدرسه مانده بودند که فوتبال را دسته جمعی ببینند. میتوانستم چهره‌ی ناامیدشان را تصور کنم. نمیدانستم روز بعد که آنها را خواهم دید چطور برایشان از روایت موفقیت و امیدواری بگویم که طعم این ناامیدی در جانشان ماندگار نشود.

  • ۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۱:۳۸
  • ساجده ابراهیمی

سه شنبه، هشتم آذر 140۱

سه شنبه/ ۸ آذر ۱۴۰۱

تجربه چاقی از آن تجربه‌هایی بود که گمان میکردم هیچوقت به سراغش نخواهم رفت و آن هم سراغ من نخواهد آمد. اما خب، تجربه‌ها منتظر قبول یا رد نمی‌مانند. خودشان را تحمیل میکنند و ناگزیری زندگی با آن را یاد بگیری و آنجور که سانتی مانتالیست‌ها میگویند، باید با خودت به صلح برسی. دو هفته پیش مقاومتم شکست. مقاومتم درنرابر به رسمیت شناختن اینکه چاقم و باید زندگی با آن را بیاموزم. هیچکدام شلوارهایم اندازه نبودند. مانتوها و حتی کفش‌هایم. اما تلخی تجربه در همین «ناکارآمد شدن خواستنی‌ها» خلاصه نشد. روزی که چند ساعت مغازه‌ها را زیر و رو کردم تا شلواری مناسب سایزم پیدا کنم و نکردم، شبیه آدم سیلی خورده‌ای بودم که نمیدانست به شوخی خورده یا جدی. اما جدی بود و اعلام جنگ جدی، پاسخ جدی لازم داشت.

روزی که کانال چاقآسودگیِ بهار را دنبال کردم، خواندن تجارب آدم‌های چاق برایم جالب نبود. بهار چاقی را در یک اضافه وزن و ناتوانی پوشیدن لباسهای قشنگ خلاصه نکرده بود. نگاه «دیگری» به چاقی خلاصه شده در «بامزه و دوست داشتنی» نبود. از فتیش‌ها و استعاره‌ها و حسرت‌ها و خرده پرخاشگری‌های روزمره درباره‌ی چاقی مینوشت. من آدم چاقی در نزدیکی‌ام داشتم. روی اینکه «چاق» خطاب شود حساس بود. همینطور روی هرچیزی که به بهانه‌ی چاقی‌اش به او توصیه میشد. یک بار یک اپیزود رادیو مرز درباره‌ی چاقی را برایش فرستادم. پاسخش، یک هفته سکوت و قهر بود.

چاقی برای من از همان اول با اعلام جنگ شروع شد. پس بیراه نیست اگر تنم را میانه‌ی میدان جنگی ببینم که بین روح و روانم و تغییرات هورمونی و شیمایی برپاست. این حیث از تنانگی برایم شگفت‌آور است. گویی تن، نقطه‌ی مرزی است و همیشه بر سر از آنِ خود کردنش دعواست. ویسنی‌یک نمایشنامه‌ای دارد به نام «پیکر زن همچون میدان نبرد» و من حالا میتوانم این نبرد بی‌وقفه را در تنم ببینم. اول با ورم شروع شد و بعد اشک ریزی. چشمانم متورم بود و حساس به نور و هر لحظه آماده بود برای چیزی گریه کند. ورم از دستهایم بالا آمد. یا شاید اولین نشانه بود که انگشترهایم را به سختی میپوشیدم و بعد رد شلوارها روی شکمم ماند. اولش شیرین است. هیچوقت اضافه وزن هم نداشته‌ای و حالا کمی تپل میشوی. اما هیولا به جان تنت می‌افتد. درون آن فرو میرود. از درونت تغذیه میکند و فربه میشود و سهم تو ضعف‌های مکرر و به گرده کشیدن وبالی است که هرروز سنگین‌تر میشود. کسی اینجایش را نگفته بود. چاقی منحصر  در سنگین وزنی نیست. سنگینی روح آزاردهنده‌ترش میکند. روحی که نارضایتی اش را و شکستش از هورمونها را در گوش تکرار میکند.

  • ۰۸ آذر ۰۱ ، ۰۹:۲۰
  • ساجده ابراهیمی

از شمیران نو به شمیران

چهارشنبه/ ۱ تیر ۱۴۰۱

اپراتور 190 گفت دوتا داروخانه قرص را دارند؛ یکی خیابان هنگام بود و دیگری سعادت آباد. اولی را انتخاب کردم. نزدیکتر بود و سر راه‌تر. آخرهای خیابان هنگام دور برگردان را باید نپیچیده، به خیابان روبرویی می‌رفتم. تابلوی «شمیران نو» را که دیدم تازه فهمیدم کجا آمده‌ام. تاریخچه‌ی شمیران نو آمیخته‌ای از طنز و فقر بود: دارک کمدی. غالبا زاغه نشین بودند و اوایل دهه پنجاه کمی آنورتر شمیران جمع شدند، هرکس پی کند و خانه‌ای برای خودش سرپا کرد و برای تلافی کردن نامش را گذاشتند «شمیران نو». داستان بچه‌هایی که از شمیران نو به مدرسه‌ی شمیران می‌رفتند هم توی همان ثانیه‌های اول یادم آمد.

ظاهر ماجرا خیلی بد نبود. لااقل برای من که دنبال آدرس بودم تنها تنگی خیابان و بی قاعده بودن رفت و آمدها نظرم را گرفت. دو تا پیچ دیگر کافی بود تا فکر کنم کاش سعادت آباد را انتخاب کرده بودم. آدم‌ها غریبه بودند. انگار در سیاره‌ای دور از زمین زیست خودشان را داشتند. مردها کپه کپه جمع شده، مقابل مغازه‌ها تک و تنها نشسته و سیگار به دست یا توی پیاده رو دراز کشیده. اما همه اینها انقدر بد نبود اگر خانه‌ها هم زشت و بی قواره نبودند. آپارتمان به ندرت پیدا میشد و اگر هم بود سه طبقه‌ای قدیمی. قواره‌ی خانه‌ها بسیار کوچک، درها قدیمی و زنگ زده و نماها غالبا سیمانی یا آجری. کوچه‌ها تنگ، سربالایی و سرپایینی با شیب تند و زباله‌هایی که سر هر کوچه تلنبار شده بود. زباله‌هایی متعلق به روزهای زیاد، آنقدر که کوهی با دامنه وسیع ساخته باشد و انبوهی جانور میان آنها بخزد.

میشد که چشم به روبرو بدوزم و داروخانه را پیدا کنم و چیزی اذیتم نکنم، اگر آن مرد کف به دهان آمده را نمیدیدم. پیرمرد بود. یا جوانی که زود به پیری رسیده بود. اعتیاد سرعتش را زیاد کرده بود. محاسنی داشت بلند، نامرتب و سفید. چشمانش مردمک نداشت. یکپارچه سفید بود و خیره به جایی بالای سرش. کف از دهانش لابلای محاسنش ریخته و روی زمین رسیده بود. زیر پاهایش خون تازه جمع شده بود و تکان‌های شدید بدنش میگفت در حال احتضار است. از خیل جماعتی که اطرافش بودند تنها من میخکوب شده بودم و زنی که مثل آن مرد سریع می‌دوید؛ بدون روسری، سیگار به دست و کوله‌ای بر پشت، با دستانی سیاه که با لحنی خونسرد میگفت: «این بدبخت داره میمیره».

تا متصدی پرحوصله‌ی داروخانه نسخه را بگیرد و ثبت کند و دارو را بدهد، خون خود را خوردم که چرا به اورژانس زنگ نزدم؟ قرص‌ها که به دستم رسید شتاب کردم. مرد هنوز در پیاده رو بود. هنوز در حال احتضار و دختری دیگر ایستاده بالای سرش که به اپراتور اورژانس میگفت «معتاده ولی آدم که هست. باید نیرو بفرستید بیاد» و می‌دانست که نخواهند فرستاد. پا شل کردم. نمیدانم از طمع دیدن جان کندن دیگری بود یا کنجکاوی «آخر چه میشود؟». به جماعت سه نفره‌ی من و دختر و آن زن که نمیخواست هم مسلکش را دم آخری تنها بگذارد، تنها دو مرد اضافه شده بودند، برای خنده. مرد دیگری پشت به همه لبه‌ی جوب نشسته بود، سیگاری میچرخاند و گاه دودش را رو به جمعیت حاضر بیرون میداد. صحنه‌ی مرگ مارمالادوف در جنایت و مکافات مقابل چشمم جان گرفته بود. آمدم حرفی بزنم، زن شلوار پاره شده‌ی مرد را کنار زد. همه‌ی پایش را کرم گرفته بود. خون میچکید و کرم‌ها با ولع میخوردند و پای چندلایه شده را میشکافتند. جیغ خفه‌ای کشیدم. حتی آن روز در تشریح پزشک قانونی هم چنین خوف نکرده بودم. همه‌ی سربالایی را تا ماشین دویدم. صدای اذان از مسجد همان خیابان می‌آمد و زیر آفتاب بی‌رحم ساعت یک ظهر ذوب میشدم.

از کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و بی انتهای شمیران نو به سختی راهی به بیرون از آن سیاره پیدا کردم. مقصد بعدی‌ام خود شمیران بود. شمیران قدیمی که اصالت داشت و دیگران از آنها لجشان میگرفت. جایی در خیابان فرشته، آنجا که سایه‌ی چنار داشت و کوچه‌هایش اگرچه تنگ بود، آدم‌هایش مهربان و خوشبو بودند و کسی کنار خیابان در حال جان کندن نبود و اگر بود، اورژانس برای رسیدن به او تعلل نمیکرد.

مامان گفت: «وقتی رفتی خیابان فرشته، به فلانی چیزی از آنچه دیدی نگفتی؟» هنوز جواب نداده خودش اضافه کرد: «گیرم که میگفتی. چه فایده.»   

  • ۰۱ تیر ۰۱ ، ۱۸:۱۴
  • ساجده ابراهیمی

در بهاران زمستان آمد

سه شنبه/ ۱۰ خرداد ۱۴۰۱


گفته بود: «آدم‌ها فکر می‌کنن روح بیمار کم میاره. اما جسمه که نمی‌کشه». فکر کرده بودم که با این حساب همة زندگی‌ام سرطان‌زده بوده‌ام. همة زندگی، روح و جسمم با هم synce نبوده‌اند. آن شب‌ها که روحم خواسته بود پرواز کند، جسمم افتاده و نالان بود و آن صبح‌ها که جسمم دویدن و زندگی کردن را طلب می‌کرد، روحم خلوت گزیده بود. سرطان توی همة لحظاتم جاری بود. توی کلماتم سرک می‌کشید، دور انگشتانم میپیچید و چشم‌هایم را تر می‌کرد. حتی همین حالا، سرطان زده‌ام. روحم تقلا می‌کند خودش را خلاص کند، اشکی، فریادی، حرفی، سخنی. اما ذهنم کز کرده در گوشه‌ای، ورم کرده است. دکتر می‌گفت مغزت ورم کرده. با خودت چه می‌کنی؟ و زیر آن سیم‌های متصل به سَرَم که خطوط مغزم را می‌خواندند، گفتم که اشک‌هایم سربالا می‌روند و به جای چشم‌هایم، مغزم ورم می‌کند. حتی توی همان شرایط هم باید حرف مسخره‌ای می‌زدم تا بعدتر برای الف ثابت کنم که هرگز نمی‌توانم حرف جدی بزنم، الا به گذراندن زمانی بسیار طولانی کنار محبوبی.

فالگیر می‌گفت توی فالم فشار خون می‌بیند. چیزهای دیگری هم می‌دید. جز این یکی، همه چیز خبر از خوشی می‌داد. بهار می‌رسید، آفتاب می‌آمد، هرچه در زمستان غرس شده بودم، جوانه می‌زدم. می‌دانستم که فالگیر کارش امید دادن است. امید داده بود و من خوش خیالی کرده بودم. میان آن تاریکی، حرف‌هایش ذره‌ای نور به قلبم می‌تاباند و من نیازش داشتم تا زمستان سردی را دوام بیاورم و آوردم. بهار شد. آفتاب آمد. لبخند اما نیامده، ماسیده شد. گزگز از انگشتانم شروع شد، آنجا که منتظر جوانه بودم. بی‌حسی بالا آمد و به کف دستم رسید. به آرنجم رسید. تنبور را از دستم گرفت و کلمات را. اما پیش‌روی‌اش تمام نشد. تا مغزم رسید. روزها و ساعت‌ها، منگ و گنگ به کنجی پناه بردم. بی کلمه، بی حرف، بی اشک، بی تقلا. آنچه از پایم انداخته بود سرطان بود. سرطانی خارج از بدن من، ریشه دوانده در وجودی دیگر که شاخه‌هایش توی صورتم می‌خورد. دیدم را محدود کرده بود. چنان سایة سنگینی داشت که ایستادنم را دشوار می‌کرد. بهار نیامده، زمهریری سخت را با خودش آورده بود. آفتاب بود، بهار بود، تنها وقتی بود که جسم و روحم با هم همخوان شده‌ بودند
 

  • ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

بهانه‌های کوچک

چهارشنبه/ ۴ خرداد ۱۴۰۱

این یادداشت را پنج سال پیش، چنین روزهایی به مناسبت ریزش معدن آزادشهر نوشته بودم و درد، هنوز همان است؛ عمیق‌تر و هرروز تازه‌تر.

سحر بودنش توی خواب چطور معلوم بود را نفهمیدم. اما سحر بود. . من توی خرابه‌های پلاسکو بودم. دود از همه‌جا بلند بود. نه آنجوری که توی تلویزیون دیده بودم انگار دودها میان آتش پلاسکو یخ زده بودند. داشتم دنبال کسی می‌گشتم. با دست‌های خودم آهن پاره‌ها را کنار می‌زدم. کمی بعد به یک جنازه رسیدم. پشتش به من بود. انگار شعله داشته‌باشد ،گرم بودن جنازه را حس می‌‌کردم. دست بردم جنازه را برگردانم، . درست زیر شانه‌اش را گرفتم. مثل قالی آب خورده سنگین و خیس بود. بر نمی‌گشت. می‌خواستم صورتش را ببینم. می‌خواستم شناسایی‌اش کنم. دست‌هایم از بدنش لیز می‌خوردند. هر بار محکم‌تر می‌گرفتمش. جایم را عوض کردم. نشستم کنار شکمش. زانو زدم. پاهایم را زیر پهلویش اهرم کردم و غلتش دادم. نیمرخش را دیدم. مردی بود.... با صدای نفس نفس زدن خودم از خواب پریدم. دم صبح بود. نزدیک اذان. چندساعت بعد اخبار گفت جنازه دیگری را هم پیدا کرده‌اند. من جایش را بلد بودم. ضلع شرقی ساختمان بود.

شب ها توی پلاسکو بودم. کارم برگرداندن جنازه‌های خوابیده به پشت بود. عصرها پای تلویزیون که از خیر پوشش زنده عملیات نجات نگذشته‌بود. مامان خسته شد. از من یا تلویزیون؟ نفهمیدم.  شاید انتظار داشت  مثل دفعه‌های قبل که تلویزیون از مرگ و جنازه حرف می‎زد، «اشکم لب مشکم باشد و فین و فونم به راه و آهم پشت آه.» من اما سِر شده بودم. بی گریه، بی اشک، بی آه. فقط نگاه می‌کردم. خیره. مامان حس می‌کرد باید با من حرف بزند و منی که همان قدر به صفحه ی خاموش و سیاه تلویزیون خیره بودم که به صفحه ی روشن و سیاه و دود گرفته‌ی تلویزیونی که از پلاسکو پخش مستقیم می‌رفت . نشست و برایم از زمان جنگ گفت. از بمباران شهرشان. از تصاویری که در بیمارستان دیده‌بود از مامانِ«مرضی»، که پسرش مفقود الاثر شد و آنقدر گریه کرد که چشم‌هایش از سو افتاد.برای خودش یا برای من؟ این را هم نفهمیدم. فقط میان هرجمله‌ از تعریف‌هایش این را می‌گفت که «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.» «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.» «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.» 

مامان بیش‌تر از من مرگ دیده بود. بی‌واسطه، بیرون از رؤیا جنازه‌های زیادی را برگردانده بود. بیرون از تلویزیون دود و خاکستر و مرگ را لمس کرده‌بود. من کم مرگ دیده‌بودم. مرگ دسته‌جمعی و دفن شدن زیر حجم سنگین آتش و آهن را که هرگز ندیده بودم. ولی مسئله‌ی من مرگ نبود که «مرگ حق بود و هرکس سرنوشتی داشت.» دلم می‌خواست مامان بفهمد چیزی که دارد له‌ام می‌کند مرگ نیست، بی‌خبری است. مامان نمی‌فهمید من هم یکی از آدم‌های منتظری بودم که بیرون ساختمان نشسته‌بودند و التماس می‌کردند خودشان هم بروند و لابلای خرابه‌ها بگردند شاید رد و نشانی از عزیزشان پیدا کنند. من جای جنازه‌ها را بلد بودم.

تا یک ماه بعد حالم همان بود. نیازمند گریه بودم و چشم‌هایم خشک‌سالی گرفته بودند. یک جایی از بدنم تهی شده‌بود. فکر می‌کردم قلبم باشد. قلبم به قطر یک انگشت سوراخ شده‌بود. اسم‌ها نشانه بودند تا یادم بیاید آن یک تکه از بدنم نیست. جایش هنوز زخم بود و بعد از هر یادآوری انگار خون از آن بالا می‌زد. اتفاق‌ها که تمام شد دنبال التیام می‌گشتم. نبود. چیزهای کوچک آزارم می‌داد. منتظر بهانه بودم که از هرچیز کوچک، اندوهی بزرگ بسازم و شیون از سر بگیرم. بعد از فاجعه‌ی منا، خبرنگار از زن میانسالی پرسید «باکی رفته بودی؟»  و او تعجب آمده‌بود وسط گریه‌اش و انگار تشر زد: «با کی؟ معلومه با شوهرم.» بهانه پیدا شد. سوراخ عمیق‌تر شد. به انبوه زنان میان‌سالی فکر می‌کردم که با شوهر رفتند، بی‌شوهر برگشتند. بدون شوهر چقدر در دیار غربت اذیت شده‌بودند؟ چقدر دستپاچه شده‌بودند؟ چطور توانسته‌بودند از پسِ‌کارهایشان بربیایند؟ چقدر بخاطر بدجنسی‌های کوچکی که در حق شوهرشان روا داشته‌اند غصه خورده‌اند و به خودشان قول داده‌اند که اگر شوهرشان پیدا شد، دیگر تکرار نکنند. چقدر خجالت کشیده بودند برای فقدان شوهر گریه کنند؟ 

بهانه‌های کوچک پیدا شدند. مادرو همسر چند نفر چشم انتظار دیدن فقط یک نشانه از پسر و شوهرشان بودند؟ قربان صدقه رفتن پسرها از سوی مادر را زیاد دیده‌ بودم. محبتی را که جای دیگر رویشان نمی‌شود خرج کنند، وقف پسرانشان می‌کنند. چند زن از این حق محروم شده بودند. محرومیت آن‌ها تلخ بود. تلخی‌اش مرا آزار می‌داد. محرومیت با خودش درد و حسرت می آورد. درد تهی‌شدن و حسرت کشیدن مادران را من هم احساس می‌کردم. یک‌شبه عروس شده بودم. بی آنکه سر سفره‌ی عقد رفته باشم و لباس سفید پف دار تنم کرده باشم. یک‌شبه مادر شده بودم. یک‌شیه مادربزرگ حتی. جایی از بدنم مثل جای خالی‌ پلاسکو شده بود. تهی. مثل شبی که دندانم را کشیدم و توی آینه جایش را دیدم؛ دهانه‌ای باز و درونی سیاه و چاهی پر از خون.

اسم آزادشهر را نشنیده‌بودم. نمی‌دانستم چنین جایی وجود دارد. صدای «یاحسین» مامان را از جلوی تلویزیون که شنیدم دستانم روی کیبورد خشک شد. دوباره خبر مصیبت بود. مصیبت فقط مردن آدم‌ها نبود. حتی اینکه کارگر بودند و حقوقشان سختی کار نداشت و به تعویق هم افتاده، مصیبت نبود. مصیبت چشم به راهی زنان بود. انتظار کشنده و تهی‌کننده زن‌ها و مادرانی بود که صبح بچه‌هایشان را، شوهرانشان را راهی کرده‌بودند، شاید هم باهم دعوایشان شده‌بود، شاید خواب مانده‌ و نرسیده‌بودند صبحانه برایشان درست کنند و حالا حسرت این کارهای کوچک تا همیشه روی دلشان می‌ماند. می‌دانم که هرچه از گریه و خیره شدن به دهانه تاریک معدنچشم‌هایشان تنگتر می‌شود، حفره درونشان بیشتر دهن باز می‌کند و آن‌ها را در خود می‌بلعد. مچاله‌شان می‌کند و جز جسمی دردناک و بی‌سایه چیزی از آنها باقی نمی‌گذارد. همین بهانه‌های کوچک، مصیبت‌هایی بزرگتر از فقدان یک آدمند. دهانه‌هایی که باز می ماندند با درونی سیاه.

  • ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۶
  • ساجده ابراهیمی

تسلی‌بخشی رواقی‌گری

چهارشنبه/ ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۱

رواقیون میگویند رنج بکش چون از آن چاره نداری. سنکا راه تسکین شرور طاقت فرسا را این میداند که به آنها تن دهیم و و در برابر ضرورت زانو بزنیم. آنچه از تسلی رواقی‌گری می‌فهمم، سکوت و انفعال مقابل نیروی شدید و خارج از اراده است که ناجوانمردانه بر تو تحمیل شده است. الهیات اعتراض میگوید فریاد بزن. پیش روی خدا زانو بزن، اظهار خاکساری کن، اما برایش خط و نشان بکش. یادش بیاور که او نیز باید شریک رنج تو باشد، چرا که خودش در این رنج مقصر است. آنچه از الهیات اعتراض نمی‌فهمم، امیدواری‌اش به پاسخگویی خداست. تجربه تاریخی هیچ نشانی از حضور خدا در کنار او که رنج میکشد ندارد. اسلام میگوید در رنج زاده شده‌ای. رنج بکش چرا که با آن به تعالی خواهی رسید و هرگاه رنجی به تو رسید، بابت گناهانت شرمسار باش. آنچه از اسلام نمی‌فهمم، بی‌تسلایی آن است. تسلای اسلام برای او که رنج میکشد، کجاست؟

 

ملکیان درسگفتاری دارد که نامش برای هرکه در وادی رنج قدم گذاشته، آشناست: «درد از کجا؟ رنج از کجا؟». آنچه او درباره‌ی خاستگاه رنج برمیشمرد مهم نیست. «درد از کجا؟ رنج از کجا؟» اولین پرسش ذهنی من در مواجهه با هر تجربه‌ای است که از رنج میشنوم. امروز دوباره این زنگ در گوشم به صدا درآمد. زینب، تصادف کرده است و ضایعه‌ی نخاعی بدن او را بی حرکت کرده است. آیا به زندگی عادی برمیگردد؟ دکترها گفته‌اند نه. میگفت ماه‌هاست فلسفه بافی میکند و به در بسته میخورد. میگفت بین کفر و ایمان و خوف و رجا متزلزل شده است. من تسلایی برای او نداشتم. تسلای دینی سراغ نداشتم. مابقی تسلاها که پوچ‌اند و بی‌فایده. 

آنچه از تسلی‌های رواقی‌گری میفهمم، واقعیت انکارناپذیر مواجهه‌ای است که هر روز مقابل رنج دارم. 

  • ۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۱
  • ساجده ابراهیمی

هنر توبه شکستن

يكشنبه/ ۲۸ فروردين ۱۴۰۱

محرم سال ۹۶ این یادداشت را نوشتم و در الف‌یا منتشر شد. حالا که الف‌یا دیگر نیست و حالا که دارم با اینجا آشتی می‌کنم، یادش افتادم و گفتم بگذارم به یادگار بماند.

دقیقش را نمی‌دانم از کِی. اولین ماه رمضانی که یادم می‌آید اوایل دهه ی هشتاد بود و اولین ماه محرمی که خوب در خاطرم مانده اواخر دهه ی هشتاد. زمان خیلی برایم معنایی ندارد، هرچه هست یک صدای بم و پررنگ است که در عین نرمی آدم را زخمی میکند. محرم به زمستان افتاده بود و مجبور بودیم برای در امان ماندن از سرمای بیرون به زور خودمان را توی مسجد کوچک بچپانیم. تمام مدت مراسم را دوزانو می نشستیم. یکجورهایی عزاداری با اعمال شاقه بود ولی عجیب اینکه شکایتی نداشتیم، چه اینکه با دانستن همینکه جا نیست و هوا خفه است و باید توی صورت همدیگر گریه کنیم به آن مسجد کوچک می رفتیم.

روزهایی از دهه که باید از دانشگاه می رفتم کل روز استرس دیر رسیدن داشتم. باید خداخدا میکردم استاد تجارت3 از پرحوصلگی اش کوتاه بیاید و حرف زدن درباره ی تبعات کیفری چک را به جلسه ی بعدی حواله بدهد. یا اصول فقه سر همان مبحث استصحاب تمام شود و بگذارند من بدوم تا به یک گوشه ی کوچک از تهران برسم. به میدان پانزده خرداد. انتهای خیابان داور، مسجد ارک. روزهایی که از خانه به مسجد می رفتیم وضع بدتر بود. دوساعت قبل از اذان مغرب راه می افتادیم. ترافیک عاجزمان می کرد. تازه وقتی می رسیدیم اذان داده بودند و باز هم جایی برای نشستن به سختی پیدا میشد. با همه ی اینها هیچ وقت هیچ کداممان، یعنی هیچ کدام اعضای خانواده ای که به ارک می رفتیم توی تصمیممان برای رفتن شک نداشتیم. هیچ وقت نشد که بگوییم کاش برویم جایی دیگر. همین مسجد بغل دست خودمان که هم بزرگ است هم نزدیک و همه چیز روبراه تر از ارک است. خیلی جدی یک ساعتی به بعد از روزمان را به رفتن به مسجد ارک و نشستن پای روضه ی «حاجی» اختصاص می دادیم. یک دهه برنامه ثابتمان همین بود.

این اواخر یکجورهایی خانه زاد شده بودیم. گوشه و کنار مسجد را بلد بودیم. به پاگرد آخر پله های که می رسیدم خیلی فخرفروشانه از زن های نشسته توی بالکن رو برمیگرداندیم و به سمت دوتا اتاق مخفی که مسجد اصلی بودند می رفتیم. آم های آنجا را خوب می شناختیم. نه به اسم و نه حتی به حرف. همه را به قیافه و به نشانی های خاص خودشان. می دانستیم که کی چه وقتی می آید و آن گوشه ی دیوار زیر پرچم یا ابالفضل العباس جای زن چاقی است که کمی قبل از روضه با دخترش می آید و دخترش یک بند غر مشق های ننوشته اش را می زند.

سخنران های مسجد ثابت نبودند. هر سال و بلکه هر سه شب یک بار عوض می شدند. حاج آقا قاسمیان و آیت الله الهی اگر می آمدند مسجد شلوغتر بود. ولی همیشه وقت روضه ی خود حاجی که میشد دیگر نای نفس کشیدن برای کسی نمی ماند از زور گرما و فرو رفتن سر و صورت ها توی همدیگر.

حاجی روضه خواندن را بلد بود. هسته ی اندوه را چشیده بود. وقتی از آن برای ما حرف میزد تلخی اش را یک جا به کام ما مستمعینش می ریخت. مثل زهر، جان می کشید. صدایش جان داشت. اصلا بند همان صدا بودیم. خیلی قبل تر از آنکه بدانم این پیرمرد صاحب همان صدایی است که مدینه شهر پیغمبر را خوانده، با نوحه هایش غمگین میشدم. چیزی که کمتر برایم اتفاق می افتاد. همه میگفتند شب های حضرت رقیه ی حاجی معرکه است. من ولی هنوز معتقدم شب پنجم، شب عبدالله بن حسن او رودست ندارد. شاید هم فقط یک حس باشد که ریشه در تجربه ی خودم دارد. تجربه ی اولین گریه ی واقعی من در محرم که از روضه ی عبدالله، آقازاده ای که وقتی حسین گفت هل من ناصر ینصرنی با یک لا لباس دوید توی میدان و باقی ماجراهایی که همین حالا هم اشک به چشمم آورده است. گریه ی واقعی برای محرم و کربلا را از همانجا و با حاجی یاد گرفتم. قبل تر از آن انقدری عقل رس نشده بودم که بتوانم برای چیزی بیشتر از زخم های امام گریه کنم. اشک هایم حول همان گودال و این فکرها که آخ چطور دلشان آمد این کارها را بکنند روی چادرم می ریخت. توی ارک قایم شدن زیر چادر و اشک های درشت تر ریختن برای چیزهای دیگر را یاد گرفتم. غم هرچه عمیق تر میشد صدای گریه هم خفه تر میشد. قبل ترش گریه اندازه داشت. برای یک چیز ملموس بود. حراره فی قلوب المومنین را نمی فهمیدم. روضه ی شام غریبان را نمی فهمیدم. خیلی چیزهای دیگر را هم نمی فهمیدم.

حاجی یک شعر معروف هم داشت که وقتی به آنجا می رسید می فهمیدیم دیگر روضه اش تمام شده. سلام ای بی کفن شه دور از وطن را جوری میخواند که انگار دوباره برگشته به اول روضه و گریه ها دوباره جان می گرفت. جنس صدای حاجی جوری بود که سلیقه ام به جاهای دیگر رضایت نمی داد. هرجایی نمی توانستم بروم. روضه ی هرکسی یک غلطی داشت. حال نداشتند، گرم نبودند. یک سنگی مثل من را نمی توانستند به گریه بیندازند. صدای حاجی موتور قلبم را روشن میکرد. اگر شبی به ارک نمی رسیدم یا مجبور بودم در جایی دیگر سر کنم، کل مدت دمق بودم. دق میکردم که چرا نمی توانم گریه کنم. که چرا مجلس امام حسین با مجلس امام حسین برایم فرق دارد. پس حتما یک جای کار می لنگد و نه به اصل عزا، که به یک صدا دل بسته ام. به هر حال گریه ی من قلق داشت. انحصارش در دست حاجی بود.

تا وقتی سیاست هنوز انقدر بار سنگینی توی روضه های حاجی پیدا نکرده بود ارک تصمیم اول و آخر ما برای گذراندن شب های دهه ی اول محرم و بعدتر هم بیت الزهرا برای اربعین بود. وقتی حاجی گفته بود پول دیه ی فلانی را می دهد اگر جوانمردی پیدا شود و او را بکشد، پای خیلی ها از مجلسش بریده شد. بعدها هم سر چیزهای دیگر خیلی های دیگر هم با او و مراسمش قهر کردند. هرکدامشان که وبلاگ یا یک صفحه ی اجتماعی برای خودش داشت از او بد می نوشت. حرص می خوردم. از پیرمردی که خیلی چیزها یاد گرفته بودم دفاع میکردم. با ناراحتی به روضه هایش می رفتم. دلم نمیخواست روضه ی امام حسین با سیاستی که دوستش نداشتم قاطی بشود. دوستم میگفت سیاست را از روضه ها بگیریم ببینیم از اسلام چه می ماند. من قبول نداشتم که رای جمع کردن برای دوستان خودمان وسط روضه آن سیاستی است که باید باشد و قبول نداشتنم را جرات گفتن هم نبود.

اولین نفر داداش مردد شد که دیگر میخواهد پای روضه ی حاجی سینه بزند یا نه. تصمیمش را وقتی روز عرفه بجای صنف در حسینیه ی آیت الله حق شناس گذراند، عملی اعلام کرد. من و مامان محرم بعدی را تنها و با دلخوری به ارک می رفتیم. مامان هم تصمیمش را گرفت. از شب سوم یا چهارم بود که گفت می رود همان مسجد محله ی خودمان. تنها ماندم. شب حضرت رقیه بود. وسط تاریکی به خودم آمدم. بی اشک. بق کرده، در تمنای اشک. انگار کسی بغل گوشم گفت امده ای اینجا برای روضه یا برای حرف های سیاسیِ بی خاصیت و شنیدن تحلیل های آبکی؟ حس خسران مثل طناب دور تنم پیچیده شد. خیابان داور را تنهایی به پایین برمیگشتم. پاهایم به سختی همراهی ام میکردند. سنگین بودم. اشک هایی که نریخته بودم در وجودم تلنبار شده بود. دیواره ی اعتقادم به صدا و نفس او ترک بزرگی برداشته بود. از شب بعد هیئت های دیگری را هم رفتیم. از هیئت های خیلی سیاسی که از اول با بیانیه دادن شروع میکردند تا هیئت هایی حوالی خیابان ایران که بی نسبت ترین آدم ها با سیاست آن را راه انداخته بودند. هیچ کدام به دلم نمی نشست. دلم به شنیدن یک صدا عادت داشت. یک صدا کلید ورود به دلم را داشت و حالا که صدا نبود، چهارقفله شده بود.

شب دوم فاطمیه ی 95 بود. خلاف عهد کرده بودیم با خودمان. دلتنگی مان برای حاجی را پشت این حرف ها که جایی دیگر مراسم نیست پنهان می کردیم. دم انتخابات مجلس بود. سیاست چنبره انداخته بود روی مجلس. روضه شهید شد. وقت برگشت مشت هایم را به پشتی صندلی ماشین می کوبیدم. اشک هایی که توی مسجد نریخته بودم را می ریختم و داد میزدم که دیگر پایم را اینجا نخواهم گذاشت. توبه کرده بودم از آن علاقه ای که دستم را گرفته و به زور تا آنجا کشانده بود.

روز عرفه توبه ام را شکسته بودم. تا دم رفتن هم مردد بودم. داداش رفته بود جایی دیگر. مامان گفت تو برو. من هم شاید بیایم. از وسط های دعا میکروفون بیشتر از صدای گرمی که دوستش داشتم، که سالهای زیادی از جوانی ام را با آن عادت داده بودم، صدایی که محرمِ دلم شده بود و هروقت که می رسید اشک هایم را جاری میکرد، صداهای دیگر می آمد. دعا تمام نشده بود که بلند شدم. دعا کردم که حاجی همیشه سلامت باشد. صدایش همینطور گرم باشد و همیشه بخواند و سنگ هایی مثل من را خورد کند. آداب روضه و گریه و عزاداری یادشان بدهد. قطره شان کند. وقت برگشت سبک بودم. از بار سنگین عشق و نفرت دوسویه خلاص شده بودم. به اینکه برای محرم باید دنبال صدای دیگری باشم فکر می کردم. امشب که برخلاف هرسال محرم را با به جا آوردن آیین مسجد ارک شروع نکردم، دلم برای تک تک لحظه های آنجا تنگ است. می دانم که چه ساعتی امین الله میخوانند، چه ساعتی آقا شروع میکند و حاجی با چه لحنی السلام علیکم یا اهل بیت النبوه را می گوید. همه چیز را حفظم. حتی دلم برای صدای پیرمرد پامنبری که صلوات فرستادنش مدل خاص و خنده داری دارد و وسط روضه بلندتر از همه گریه میکند هم تنگ شده است. خواسته ام که این بار توبه نشکنم تا به خودم ثابت کنم که مثل آنهایی که از حاجی بریدند شخص پرست نیستم. یک صدایی ولی توی گوشم میگوید مارا که بجز توبه شکستن هنری نیست.

  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۳۱
  • ساجده ابراهیمی

دست چنین پیش که دارد که ما؟

دوشنبه/ ۱۵ فروردين ۱۴۰۱

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. اگر یک تجربه‌ی عمیق زیسته را از سال پیش با خودم آورده باشم همین است.

از دست دادم؛ در یک قدمی در آغوش کشیدن. نمی‌دانم تاوان کدام گناه بود یا ثواب پنهان چه. اصلا نمی‌دانم آیا میشود برایش چنین شانی قائل شد یا نه. اما درد چنان تیز بود که شاخ و برگ‌هایم را هرس کرد. نه به قصد دوباره روییدنم، که برای زمین انداختنم. زمین افتادم. با صدایی چنان بلند که همه افتادنم را فهمیدند. گوشخراش ناله کشیدم و ریشه‌هایم را دیدم که از خاک بیرون زدند. چیزی برای چنگ زدن نداشتم. آنچه از تجربه‌ی دینی داشتم ناکارآمد بود. در برابر رنجی که از نو می‌شناختم و هرگز گمانم نبود روزی مبتلایش شوم، توشه‌ای نداشتم.

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. از دست دادم و از دست رفتم. موقعیت‌ها را ترک کردم. دوست داشتن‌ها و دوست داشته شدن‌ها را. آموختم تهدید به دریغ کردن، کارگشا نیست. بی محابا دریغ کردم و آنگاه که برگشتم، دیگر جای خودم را نیافتم. در جمع دیوانگان دیگر جایی نداشتم و آنها یاد گرفتند فاصله‌شان را با همچو منی حفظ کنند. احساس خلا در زیر پایم بیشتر شد. ریشه‌هایم بیشتر در هوا معلق شد. زمین سفتی زیر پایم نداشتم. جاذبه‌ای نگهم نمیداشت. نه آنچنان متعلق به گذشته بودم و نه مشتاق به آینده. نه متعلق به کسی بودم و نه کسی را از آن خود داشتم. ماده گرگی هار و گرسنه، آنچه دوست داشتم را دریدم و از شرم آنچنان دور شدم تا دیگر نشانی از من پیدا نشود. خوی خود را میشناختم. اما هرروز شگفت زده‌ام میکرد. هرروز در مصاف با خویش، بهت زده میشدم، شرمنده، خجل، خشمگین. نه چیزی چنان دوست داشتنی بود که رامم کند و نه چنان سرکش بودم که ناف گذشته را از خویش ببرم و رهایش کنم. جنینی مرده را هرروز به دنبال نکشم و بر آن سوگواری نکنم. 

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. دیگر هیچ چیز اعتبار قبل را ندارد؛ نه خنده‌ها و نه کلمه‌ها. آن زمان که خودت رفته‌ای، بارها رفته‌ای. حق میدهی که تو را نخواهند، که تو را پشت در نگاه دارند. که آنها نیز به دنبال سایه‌ی امن خویش باشند. می‌آموزی که رفتن، برگشت ندارد. که هیچ دوباری شبیه یکدیگر نیست. خودت را نصیحت میکنی و همچنان عتاب میکنی. نصحیت دیوانه می‌کنی. می‌دانی در امتحان درسی که با خون و استخوانت عجین شده، هرگز نمره‌ی خوبی نخواهی گرفت.

  • ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۷
  • ساجده ابراهیمی