یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

التهابات

شنبه/ ۱۷ بهمن ۱۳۹۴

یک|| خانوم همکارِ دوست نشسته توی هیئت و با افتخار میگوید تک دخترش دوم دبیرستان است و از همان اول ابتدایی در مدرسه «رفاه» درس خوانده است. بعدتر میگوید یازده میلیون برای همین امسال دخترش به مدرسه پرداخت کرده اند و اصلا از اولش هم همینطور بوده و با بالا آمدن پایه هزینه اش بیشتر شده. تازه کجای کارید؟ برای پیش دانشگاهی باید بیست میلیون بدهند. قیافه متعجب ما را که میبیند انگار افتخارش بیشتر شود، ادامه میدهد که «میدانید، یکی دوبار خواستم مدرسه اش را عوض کنم، ولی دیدم بچه های مدارس عادی خیلی بی ادبند». حالا دیگر به نقطه اوج تبخترش رسیده: «دختر من از خیلی همسن هایش اطلاعات بیشتری دارد. راستش من هیییچ کاری برای تربیت دخترم نکردم. اصلاها. هرچه بود کار مدرسه بوده. خیلی برایش زحمت کشیده‌اند.» وقتی ما هنوز قیافه مان متعجب است با زدن تیر آخر میگوید که خب البته خود این مدرسه یک دانشگاه تاسیس کرده و اگر بچه ها هیچ دانشگاهی قبول نشوند دیگر دانشگاه خودشان خیلی راحت میتوانند بروند. [قیافه :| ما در حالیکه به دوربین زل زده ایم]

دو|| سال دوم دانشگاه،کلاس حقوق اساسی دو است. رسیده ایم به اصل سی‌ام که میفرماید: « دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد.»

نیم ساعت بی وقفه سخنرانی غرایی میکنم در ناکارآمدی این اصل. میگویم تا وقتی غول مدارس غیردولتی روی سر ما سایه انداخته بهتر است درباره عدالت اجتماعی محقق در اصول قانون اساسی هم حرف نزنیم. اصلی که عمل نشود چه فایده؟ اصلا وقتی وضع اینست، قانون اساسی زیر سوال رفته و حالا هرچقدر هم زور بزنیم از این اصل عدالت نمیچکد. کلاس ساکت است و البته صدای نوچ نوچ ردیف اول که آمده اند دانشگاه که فقط درس بخوانند و به هیچ چیز فکر نکنند بجز درس، به گوش میرسد. استاد به خرفهایم گوش میدهد ، اما همدلی نمیکند. تعجب کرده از اینکه اصلا مگر ممکن است شکاف بین مدارس دولتی و غیر دولتی مانع از ورود دانش آموزان مدارس دولتی به دانشگاههای خوب شود؟

ته حرفهای من به اینجا ختم میشودکه استاد راستی آزمایی میکند ؛ طی یک نظرسنجی کاملا نامنصفانه از بچه ها میپرسد که چندنفر از مدارس دولتی و چندنفر غیردولتی بوده اند. البته طبیعی است با حجم بچه هایی که با سهمیه آمده اند، به اضافه آن خنگ هایی که مدرسه شاهد و نمونه دولتی را هم مدرسه دولتی! فرض میکنند، شمار دولتی خوانده هامیچربد و استاد با لحن پیروزمندانه ای میگوید: دیدید که اشتباه میکنید؟

من اما اولین ضربه ناامیدی و یاس را سال قبل ازدانشگاه خورده بودم و حالا دیگر سکوت را برنمیتابم و میگویم اینکه ما چشممان را به واقعیت ببندیم، باعث تغییرش نمیشود. کلاس تمام شده. من عصبانی خودم را به سلف رسانده ام، دفتر یادداشتم را گشوده ام و فحش را کشیده ام به سرتا پای سیستم آموزشی و از شدت عصبانیت بغض میکنم. به آدمهای پایین شهری ساکن دانشگاه پیام نور و آزاد فکر میکنم و همکلاسیهای لکسوز سوار و اقدسیه نشینم را میبینم. 

 

سه|| دولت لایحه دائمی شدن مدارس غیر انتفاعی را بطور جدی دنبال میکند. دلایلشان؟ مسخره است. دولتی که هنوز هم، حتی در خصوصی ترین مسائل شهروندان رفتار قیّم مآبانه دارد، خنده دار است که به دلیل «صرفه جویی و کاهش تصدی گری دولت از طریق مشارکت عمومی» استناد میکند. حتما دلیل خاصی دارد و نقشه پلیدانه ای در سر پرورانده؟ من نمیدانم. اصلا حوصله فکر کردن به آن را ندارم.

 

چهار|| برای جلسه ای رفته ام مدرسه فرهنگ حداد عادل. خیابان فرشته است. دفعه اولم است اینجا پا میگذارم. موضوع جلسه را که در ذهنم مرور میکنم خنده ام میگیرد که بخواهم با آن بچه ها که فاطمه تعریفشان را کرده درباره امام حرف بزنم. آدم چطور درباره امام حرف بزند وقتی نقطه کلیدی حرف او اینست که رفاه و مبارزه طلبی باهم سازگاری ندارند؟ با بچه هایی که خانه شان دربان دارد و چندین میلیون هزینه ورودشان به مدرسه است چطور بگویم از امامی که در حرف نمیگنجد؟ اصلا چه بگویم وقتی خودم لنگ میزنم برای عمل به حتی حرفی از او.

 

واگویه|| دلم نمیخواهد، زبانم نمیکشد یا کامم تلخ تر از اینست، یا اصلا حوصله ندارم که نتیجه نهایی را در ذهنم جمع و جور کنم. که بگویم من نگران آینده ای هستم که بچه هایش نه در خانواده، که در مدارسی که قبل از بچه ها، پول پدر آنها را میشناسد، تربیت شده اند. بگویم قانون اساسی زخم ملتهب است برای من وقتی از عدالتی میگوید که تبلور آرمانخواهی های انقلابیون است اما در عمل هیچ اثری به جا نگذاشته. بگویم مدرسه نیکان هم در خیابان فرشته است و چه کیا و بیایی دارد و حسن خمینی هم، پسرش هم، پسر ظریف و خیلی از مسئولین هم آنجا درس خوانده اند.

 

پ ن: از اول ابتدایی من و برادرم تا پایان چهارسال دانشگاه دولتی‌مان، پدر و مادرم برای ما یازده میلیون خرج نکرده اند. مدارس عادی هم رفته ایم، با معیارهای اطرافمان هم، آدمهای بی تربیت، آنجور که آن خانم با روی چندشناک میفرمودند،نیستیم. هرچند راهنمایی او و دبیرستان من هم تیزهوشان بود، اما هزینه آنچنانی برایمان نداشت آن جور که اینها دارند. واقعا دانشگاه رفتن به چه قیمتی؟ که بعد از بیشتر از صد میلیون هزینه، آخرسر دل خوش کنند به دانشگاه غیر انتفاعی رفتن تک دخترشان؟ کاش گل بگیرند درِ این سیستم آموزشی را.

 

مؤخره نوشت: سر صبحی اسکناس ده هزار تومانی دستم گرفته ام و دم باجه بلیط الکترونیک میخواهم برای بی‌آرتی کارتم را شارژ کنم. آقایی میرسد، سر و وضعی نهایت رقت بار.جیبش را دنبال پول میگردد. چند سکه پیدا میکند. خجالت زده ایستاده و سکه هایش را میشمرد. شاید بشود هزارتومان. قیافه اش؟شرم زده است. از من و دیگران حتما‌. دلم غش میرود. تا میتوانم تف و نفرین نثار این زندگی بورژوازی میکنم. دیده اید یک کیسه، فرسوده شده باشد، دیگر چیزی در آن گیر نمیکند و ریختن چیز بیشتر در آن فقط فرآیند پوسیدگی اش را تسریع میکند و خقارت کیسه نبودنش را به رخ میکشد؟ حال من همان شده. دیگر نمیتوانم بخاطردیدن این دردها گریه کنم. فقط حقارت در وجودم نیش میزند و مثل ماری در خودم میپیچم از اینهمه بی هیچی برای مرهم بودن.

  • ساجده ابراهیمی

آه ای یقین گمشده

چهارشنبه/ ۱۴ بهمن ۱۳۹۴

یک|| دلم نمیخواهد حالا نگاه فردید را وارد کنم و طور خاصی حرف بزنم؛ اما مثلا بگذاریم به پای ضیق تعبیر و بگویم، «حوالت» عصر ما حالا این شده که دروازه شهادت باز شده باشد و سرنوشت بعضی از آدمهای اطرافمان به سوریه پیوند خورده باشد. به عراق و شاید هم جاهای دیگر. حالا اگرچه که جنگ و نبرد حق و باطل دائمی بوده و هست، اگرچه که انشاالله به زودی زود صحنه جنگ و ورود ایران به جنگهای منطقه، علنی تر و پررنگ تر و جدی تر میشود، اما بهر صورت، همین وضعیت نیمه و نصفه ما، جوری نیست که آدمهایی که روز وشب در فکر این بوده اند که کاری شگفت کنند و از رخوت و خلسه ناتمامشان بیرون بیایند و هی مدام به صدای جانبخش آوینی گوش داده اند که در عالم رازیست که جز با بهای خون فاش نمیشود و حالا که دیگر وقت محک خوردن حرف و ادعاهایشان رسیده، بیخیال شوند و سرشان را پایین بیندازند و به زندگی ای خوش، با افق دید ژاپن اسلامی رو بیاورند. حالا حتی خیلی هایشان کمتر سعی میکنند در باب زن طراز اسلامی بنویسند و نقدی به هایدگر و حزب اللهی های تنبل وارد کنند. مردها، خزیده اند کنجی و کاری اگر نمیکنند، حرفی هم نمیزنند. حالا حوالت این شده که مردها، محک خورده شوند. حوالت این شده که عیار آدمها، محک بخورد و جنس اعلا و اسفل آهن آنها معلوم شود. من حالا دیگر دلخوشی برای آینده ای ندارم که جوانهایی مغموم در گوشه و کنارش هستند که اگر رفتن از دستشان برنمی آید، زندگی را هم نمیتوانند از سر بگیرند. من دیگر از دلم چیزی رخت بسته که قبلترها بود، ابلهانه، اما بود. بودنش با علم به ساده لوحانه بودنش بود، و اینکه وقتی چیزی را میدانی که خوب نیست، اما به خوشی اش دل بسته ای، زیر زبانت مزه نمیدهد و هردفعه با یادآوری‌اش، عذاب وجدان میچسبد بیخ گلویت و میخواهی بالا بیاوری خودت را که نمیتوانی به آرمانی که داری با همه تبعاتش دلخوش باشی و هی بگویی نکند که این آرمانی ورد زبان است و وقتش که برسد پا پس میکشی؟. راستش ، من دلم برای خودمان، جوانهایی که در این دوره «افتاده ایم» نه پای رفتن و نه پای دل بستن به این دنیا را داریم، میسوزد. دلم میسوزد که عمرمان پای سینه زدن برای شهدا گذشته، در دل هوای شهادت داشته ایم، با فرزندان آنها بزرگ شده ایم، اما حالا بدجوری همه وجود و عقایدمان دارد سنجیده میشود، بدجوری هم. 

 

دو|| لابلای دست به یقه شدنهایی که با خودت داری؛ اگرحواست جمع نباشد و پایت لیز بخورد، یا شاید هم اصلا نتیجه ای از دست به یقگی ات باشد، اصولت عوض میشوند. آدمها با میزان اعتقاد به ارزش تو، سنجیده میشوند. میدانی که قرار نیست همه مثل شمع در حسرت رفتن به سوریه بسوزند، اما مگر نه اینکه شهادت، آنکه وقتی تصورش میکنم یک سرخی زیباست، همان مفتاح الکبیر همه دردهای ماست؟ و حالا که انقدر هرروز، باخبر شهادت این و آن جلوی چشممان است، میتوان به آن بی تفاوت بود و آن را با گذاشتن در پارچه ی دنیا دوستی و هزارراه دیگر برایش پیدا کردن و دستمالی اش کردن، جور دیگری از آن گفت و زیست ؟ و چه این روزها تکلیف من و خیلی های دیگر معلوم نیست که دل به امنیتی که داریم ببندیم و مردانمان را همین آدمهایی که صبح خسته میروند و شب خسته بر میگردند بخواهیم، تنها با آرزوی شهادتی در دل و به سوریه و عراق ناامن، به حرمین شریفین و ناامنی سوریه و عراق و زنان و دخترانشان فکر نکنیم؟ این مسلمانی را سزاست؟ یا نکند من غلیظش میکنم؟

 

پ ن۱: دی‌شب که خبر شکست محاصره الزهرا و نبل را شنیدم آن بهجت واقعی را حس کردم. افتخار کردم به شیعیانی که مقاومت با خون آنها سرشته شده.

پ ن۲: از سینما آزادی تا مترو بهشتی را تنها برگشتم، پیاده. قبلترها فکر میکردم اگر روزی تنها بروم سینما یا حالم خیلی بد است یا خیلی خوب. امشب نه حالم مثل یک ماه پیش که مثل حالا باد می آمد بد بود و نه مثل شهریور، خوب.

پ ن۳: زندگی خاصیتی دارد که از هرچیزی فرار میکنی، زودتر از تو میرسد و سر راهت می‌ایستد آه اگر باز غافلگیرش شوی...

  • ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۲
  • ساجده ابراهیمی

نوین گرایی سنتی

دوشنبه/ ۲۸ دی ۱۳۹۴

از لحاظ بورژوازی قرن هجدهم، عرف به تنهایی برای محدود کردن و مهار زدن قدرت سیاسی کفایت نمیکرد.به ویژه آنکه قواعد عرفی گذشته در حال و هوای رژیم های دوره فئودالیته و آریستوکراسی صورت بندی شده بود و طبعا نمیتوانست گرایش های نوین، آزادی خواهی، قانون طلبی و ثبات و دوام مقررات را به اسلوب جدید خرسند کند.

بایسته های حقوق اساسی-دکتر قاضی

وضعیت بیان شده، مشابه وضعیتی است که ایران نیز بعد از پذیرش مدرنیته به آن دچار شد. تا حدود صدسال پیش، اواخر دوره قاجار، هرگز قانون نویسی در ایران رایج نبود. مسائل حقوقی به شکل امروزی آن وجود نداشت و اصولا هرچه بود مساله شرعی بود که با نگاه فقهی قابل حل می نمود. با رو آوذدن به مدرنیته ، آرام آرام فرآیند قانون نویسی و مدون کردن هرآنچه که فقیه در حق افراد حکم میکرد اوج میگیرد.[ تدوین قانون اساسی به سبک فرانسوی و میرزا ملکم خان اگرچه شروعی بود برای شکل گیری "حقوق بما هو". اما از همان زمان که دوربین، اتول و سایر لوازمی که ایران با ان بیگانه بود وارد ایران شد، فرآیند غربی شدن کلیک خورد که قانون نویسی نیز در اثر و نتیجه همین موضوع بود.]

نمیشود که جامعه ای پا به تمدن نوین بگذارد اما درعین حال ساختارهای قبلی خود را حفظ کند.اصلا ساختار قدیمی اصولا تاب مقاومت در برابر سرعت و رفاه [اولین عنصر اصلی تمدن نوین جهانی] به ارمغان آورده شده را ندارد و اگر خود را با ان منطبق نکند و یا تن به مغایرت زدایی ندهد، قطعا رو به اضمحلال خواهد رفت.

با پذیرش تمدن جدید، شرح و بسط کردن قوانین فقهی که اصولا در مقام پاسخگویی بودند و نه اینکه خود مساله باشند،آغاز شد. تلاش بر این بود که همان محتوا در قالب جدید ریخته شود: بومی سازی! اگر حتی بپذیریم که تکنیک و ساختار غربی روح ندارد و میتوان در آن تصرف کرد، هنوز نحوه کارکرد مطلوب ساختار ایرانیلیزه شده حقوق، مورد سوال است. حتی ورای آن تناقضاتی در اثر عدم همخوانی ساختار و محتوا وجود دارد که چون هیچ پاسخی جز از سر توجیه وجود ندارد، حکم مطلوب نهایی، انحلال سیستم معیوب است.

استاد میگفتند مکتبی در غرب وجود دارد که مطابق آرا آن، ساختار است که عقاید مردم را شکل میدهد. برخلاف سایر مکاتب که در انها مردم هستند که ساختاری به وجود اورده و یا منحل میکنند.

مصداق کوچکی از حضور پررنگ این مکتب در ایران، مجلس خبرگان رهبری است:

از آنجا که این نهاد در چارچوب قانونگرایی شکل یافته و تعریف شده. ورود افراد به این جایگاه متوقف بر انتخاب شدن [این نماد جمهوریت] انهاست. یعنی همان فقیهی که تا صد یا دویست سال پیش گوشه خانه اش مینشست و مردم سوالات و مسائل و دعواهای خود را پیش او می‌اوردند، حالا باید پا به عرصه نفس گیر رقابت بر سر منصب بگذارد. کاری از این مشمئز کننده تر در عالم فقاهت وجود دارد؟

این بلای خیلی کوچکی است که تمدن نوین جهانی بر سر اعتقادات ما می‌آورد. میتوان در جای جای نهادها و ساختارهایی که به قصد محتوای خوب برای حکومت اسلامی وارد ایران کرده ایم تناقضات دیگری پیدا کرد که همه در صدد اهلی کردن ما برآمده اند و البته چاره هم چیزی بجز نابود کردن و دست رد زدن به این چارچوبها نیست. اما چون کل مدرنیته برای ما مورد پذیرش قرار گرفته، چون یک کلی است و قابلیت هیچ تفکیکی ندارد، نمیتوان بعض ان را پذیرفت و بعض ان را رد کرد و تبعا نتیجه هم همین اشمئاز و دل بهم خوردگی از وضعیتی است که سرتاپای یک تمدن بومی شده! را گرفته.

 

من؟ میگویم فقط یک انقلاب راه نجات ما از همه چیزهاییست که برای نداشتنشان یک بار انقلاب کرده ایم!

  • ساجده ابراهیمی

و چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

پنجشنبه/ ۲۴ دی ۱۳۹۴

تمام روز نگاه من

به چشم‎های زندگی‎ام خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می‎گریختند

و چون دروغ‎گویان

به انزوای بی‎خطر پناه می‎آورند

 

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد؟!

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه‎ای این نیمه را تمام نکرد؟!

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دو پایم ز تکیه‎گاه تهی می‎شود

 

مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل

که از ورای پوست، سر انگشت‎های نازکتان

مسیر جنبش کیف‎آور  جنینی را

دنبال می‎کند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه می‎آمیزد

 

کدام قله، کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای اجاق‎های پر آتش
         - ای نعل‎های خوشبختی -

و ای سرود ظرف‎های مسین در سیاه‎کاری مطبخ

و ای ترنّم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرش‎ها و جاروها

 

تمام روز، تمام روز

رها شده، رها شده، چون لاشه‎ای بر آب

به سوی سهمناک‎ترین صخره پیش می‎رفتم

به سوی ژرف‎ترین غارهای دریائی

و گوشت‎خوارترین ماهیان

و مهره‎های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

 

نمی‎توانستم دیگر نمی‎توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می‎خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع‎تر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می‎گفت

«نگاه کن

تو هیچگاه پیش نرفتی

 تو فرو رفتی».

 

  • ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۰
  • ساجده ابراهیمی

رقیب بد

پنجشنبه/ ۲۴ دی ۱۳۹۴

رقیب بد 

یا:

من آدم تمام کردن نبوده ام هیچوقت

  • ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۲
  • ساجده ابراهیمی

از رنجی که میبریم

دوشنبه/ ۱۶ آذر ۱۳۹۴
  • ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۹:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

ما توریست های شاد

چهارشنبه/ ۴ آذر ۱۳۹۴

ما ایرانیها توریست های خوبی هستیم. کلا عادت داریم که نگاهمان به همه چیز توریست وار باشد و هبچ وقت از آن حد بالاتر نرود. خودمان را به دردسرش نمی اندازیم که کمی بیشتر کاوش کنیم. مثلا وقتی به شهری یا کشوری دیگر میرویم، همان چیزی که به ما نشان میدهند را میبینیم. همان پوسته شهر را. همان موزه ها و خیابان هایی که سیاست های فرهنگی ان کشور اقتضا میکند. خودمان راه نمی افتیم و چرخی در شهر و کوچه پس کوچه هایش بزنیم تا چهره بدون روتوش شهر را ببینیم. در تمام زمینه های موجود همینیم. توریست فرهنگی، سیاسی و اقتصادی خوبی هستیم. از همه چیز یک نگاه سطحی و اجمالی به دست می آوریم و بعد آن را ملاک شناخت و سنجش بقیه چیزها قرار میدهیم. نگاهمان به سینما و تئاتر همین است. هبچ وقت اثر فاخری را خوب واکاوی نمیکنیم تا بتوانیم غیرفاخر را تشخیص دهیم. هیچ نمایشنامه ای نمیخوانیم و هیچ وقت به داستان فیلم عمیقا فکر نمیکنیم. برای تفنن به سینما می رویم و اگر پول جیبمان قلمبه شد و بالا زد سری به تئاتر میزنیم تا پز روشنفکریمان هم تکمیل شود. هیچ وقت رمان های کلاسیک را نقد نمیکنیم، فقط میخوانیم که بگوییم خوانده ایم و در محافلی که میرویم بدانیم چه میگویند و الکی سر تکان ندهیم. حتی نمیگوییم اوکی، این رمان خوبی است، اما در اینجایش زیادی افراط کرده، یا اصلا همین کتابهای وطنی را، هیچ وقت نمیگوییم مثلا دولت آبادی، معروفی و الخ زیادی سیاه نمایی کرده اند یا فلانجا با فرهنگ ما مانوس نیست چون ترس داریم که توریست خوبی نباشیم. البته این خاصیت شهرنشینی است که ادمها توی همه چیز زیادی محافظه کار باشند. خاصیت شهرنشینی همین است که جرات ابراز نظر شخصی را از ادمها میگیرد. چون مدرنیته امده تا که ما مثل هم باشیم و اگر جایی از خط خارج شدیم، الگوی یکسان بودن را نقض کرده ایم و ناممان «ردکرده» میشود.
کلا عادت کرده ایم دست بیندازیم توی کیسه و یک چیزی بیرون بکشیم و بعد همان را بهترین بدانیم. حاضریم برای اثبات آنکه همان بهترین است جانمان را هم فدا کنیم ، اما بیشتر توی کیسه سرک نکشیم تا بفهمیم شاید واقعا چیز بهتری هم هست. چون این دوست داشتن ماست که ملاک خوب و بد بودن است و نه واقعیت و ذات آن امر. از سیاست همینقدر میدانیم که پوتین را بخاطر اسمش مسخره کنیم. از فرهنگ همینقدر میدانیم که آدمهایی ک توی مترو هل میدهند را بیشعور بخوانیم، از تئاتر از موسیقی ، از فلسفه و از همه چیز در انداره کلمه اش میدانیم و نه مفهومش. همه ما اقیانوسهای کم عمق پهناوری هستیم که هیچ وقت چیزی برای صید شدن و صید کردن نداریم. 

 

لزوما نوشت:وقتی میگویم ما ایرانیها، معنایش این نیست که بقیه کشورها را دیده ام. اصلا آنها از ما بدترند. خوب است؟
ناتبرئه نوشت:من هم یک توریست هستم همه جا. چرا نباشم؟ آبمیوه ای میخورم و فیلمی میبینم ، کتابی میخوانم، موسیقی گوش میدهم و لذت میبرم. اصلا مگر اصالت تفنن نیست؟

 

  • ساجده ابراهیمی

برمودای درون من

دوشنبه/ ۱۸ آبان ۱۳۹۴

من همینجا نشسته بودم. داشتم تایپ میکردم که نمیدانم یهو از کجای کار دلم کشید که بروم و وبلاگ کنارکارما را برای بار هزارم بخوانم.هی خواندم و خواندم تا نفهمیدم هوا کی تاریک شد و کی پیامهای تلگرامم تلنبار شد. نگاهم افتاد روی کاغذ و خودکاری که کنار دستم بوده. جوهر خودکار همینجوری به کاغذ پس داده بود. یک جوری هم بود که انگار یک نفر برداشته و هی به عمد آن را روی کاغذ فشار داده و یک جاهایی فشارش را کم کرده. وا رفتم. هرچقدر فکر کردم، مطمئن بودم که کار خودم نبوده. من در بدترین شرایط هم که باشم به چیزی آسیب نمیزنم. هی فکر کردم که شاید موقع خواندن دستم به آن بوده ولی فرضیه ی غیر ممکنی بود. دست چپ من انقدری تسلط ندارد که تا ابن حد آنهم ناخودآگاه خودکار را فشار دهد. تازه دستم سرد بود و خودکار هم سرد. چند دقیقه گذشت تا هی به کاغذ نگاه کردم و هی خودم را موقع خواندن یاد آوردم. دویدم توی هال و از داداش پرسیدم که کار او بوده؟ البته که نبود. برگشتم و روی صندلی نشستم. احساس تلخ عجز به سراغم آمد. عجز از مقاومت در برابر نیرویی که مرا تا این اندازه از دنیا و واقعیتهایی که اطرافم جریان دارند، دور میکند. از اینکه چرا گاهی تا اینهمه از درک اتفاقهایی که بیخ گوشم می افتند مطلع نمیشوم. چرا هیچ تجربه ای از اینکه با خودکار چه کرده ام ندارم؟ یک حس گنگی است که زبان آوردنش دشوار است. نمیدانم  این لختی آمیخته با بیخبری را چگونه توضیح دهم. خوب یادم است که درباره جزیره برمودا خوانده بودم که وقتی هواپیمایی از بالای آن عبور میکند، اگر بخت یارش باشد و سقوط نکند، تا زمان عبور کامل از بالای آن جزیره، همه چیزش متوقف میشود. ساعتشان از کار می افتد و بعد از گذر دوباره از همانجا که بوده کارش را شروع میکند. از رادارهای هوایی محو میشوند تا چند دقیقه، مسافران و خلبان ها هیچ چیز به یادشان نمی آید. انگاری من هم همینجوری شوم. انگاری من هم هرروز چندبار از فراز جزیره برمودایی میگذرم که نمیدانم بر سر آن چند دقیقه ای که نبوده ام چه آمده و واقعیت عینی چگونه شکل گرفته.

اینجور وقتها که به خودم می‌آیم، انگار وسط دشتی پر برف ایستاده باشم. میلرزم، میترسم و هیچ وقت برایم عادی نمیشود. چه کسی دوست دارد که با من در یک دشت پربرف بایستد و مرا وقتی که مثل یک کودک ترسیده میشوم همراهی کند؟ هیچ کس. و این نقطه شروع همه تنهایی های من است.

  • ساجده ابراهیمی

از دیوانگی ها

يكشنبه/ ۱۷ آبان ۱۳۹۴
  • ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۸
  • ساجده ابراهیمی

نبودن ها

يكشنبه/ ۱۷ آبان ۱۳۹۴

سنوات گذشته روزهایی بوده اند که یا از شدت خستگی و ناامیدی و به مدد هوای ابری پاییز و اتاقی که دست کم از نصفه شبش نداشته تا ظهر توی رختخواب مانده ام. روزهایی هم بوده اند که صبح زود بلند شده ام. در نهایت حال خوش کتونی پوشیده ام و رفته ام بیرون، دویده ام، نفس عمیق کشیده ام، سرحال برگشته ام خانه و روزم را شروع کرده ام. در هردوی این روزها فکر و یادبودها بوده اند که به دوسر ناموزون طیف کشانده اندم. یادبودهایی که تمام روز برای آنها عزا گرفته بودم  یا سعی کرده ام جاهای خوبش را بیرون بیاورم و با همانها خودم را وادار به دویدن بکنم. این روزها به حال واقعی خودم نزدیکتر بوده ام. همانی بودم که کلا از یک طرف سقوط میکند و از تعادل دیوانه وار فراری است. همانی بوده ام که مثل چی به عادت و روزمرگی لگد میزده حتی اگر شده سردردهای وحشتناک و افسردگی های فصلی و چیزهای ناخوشایند دیگر را هم تحمل کند.

ولی این روزها، چیزی درونم سرجایش نیست. یک چیزی رفته که  وقتی به خودم برمیگردم و جستجویش میکنم، حتی جای خالی اش را هم نمیبینم. یک جوری رفته که انگار از اولش هم نبوده. ظرف ها را بدون دستکش میشویم، ناخونهایم زشت و زبر میشوند، کرم را روی دستم چپه میکنم، ژاکتم را تن  و پاپوشم را پا میکنم، برای خودم چای میریزم و مینشینم پای لپتاب، هی انگشتان یخ زده ام را تکان میدهم تا گزگر نکنند، و بعد دستانم را روی کیبور میذارم و مینویسم و پاک میکنم، هی مینویسم؛ هی پاک میکنم و این روند را دیوانه وار تا شب ادامه میدهم. وقت نمیکنم درس بخوانم، وقت نمیکنم وبلاگم سر بزنم  ولی هی دیگر دلم نمیخواهد بزنم زیر همه چیز. رها کنم و بروم. حتی ان روزی که از صبح زود مینشینم تحریریه و بوی سیگار و نگاههای ناخوشایند را به روی خودم نمی آورم و هی سرم را گرم کارم میکنم. ولی این همانست که همیشه مرا راضی میکرده؟ معلوم است که نه. اگر بود؛ آن شب که هوا هنوز گرم بود و داشتیم از پیاده روی برمیگشتیم بابا  پرسید: دخترجان الان راضی هستی؟ و من بدون مکث گفتم این اصلا چیزی نبوده که دلم بخواهد و بابا لبخند و آهش قاطی شده بود.

نیست.. یک چیزی نیست این روزها...

  • ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۱
  • ساجده ابراهیمی