یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

از ترکیب مقدس امت واحده صحبت میکنیم، اما فی الواقع مرادمان چند کشور عربی جنگ زده و تحت ستم مانند فلسطین و سوریه و عراق و نهایتا لبنان است. ملت مظلومی چون "افغانستان" و بسیاری دیگر از کشورهای مستضعف آسیای شرقی/جنوبی در این اندیشه جایگاهی ندارند.

جانستان کابلستان اگرچه روایتی شیرین از روزهای ماجراجویی رضا امیرخانی در افغانستان است و اشک و لبخند را باهم تداعی میکند، اما گوییا تلاشی است برای تخطئه وارد کردن به همان اندیشه امت واحده ایِ ما. اگر نویسنده ابتدای سفر به دنبال ماجراجویی و غور در احوال ملت همساده مان بوده، اما رفته رفته پرسش  "چرا با وجود فراوانیِ تشابهات ملی،فرهنگی و بومی، اینهمه از این ملت دور و ناآشنا هستیم؟" مساله اصلی او شده و در تمامی حدیث نفس هایش،خصوصا وقت هایی که میگوید:‌"جوانمرد مردمی هستند مردم این دیار" یک تلنگر به خودش و من خواننده وارد میکند.

روایت،فراز و فرودهای زیادی دارد. گاهی بخاطر استضعاف فکری/فرهنگی حاکم بر این دیار،عمیقا متاثر می شوی. چند صفحه بعد از نهایت لطف نظری که افغان ها به ایران و ایرانی دارند شرمزده میشوی که وقتی حق مهمان را خوب بجا نیاورده ای، اما افغان ها هم بنا به عادت مالوف خود ما ایرانی ها، از میزبان پیش روی او بد نمی گویند. گاهی از سیاست های غلط پیش گرفته شده در قبال این همساده عصبانی میشوی( مثلا آنجاهایی که از سختی ویزا گرفتن برای تحصیل و ... از سفارت ایران میگوید)، گاهی هم پا به پای لهجه زیبایشان و تحول و نو آوری ای که در قبال واژگان بیگانه داشته اند، میخندی..

هنر امیرخانی همین است که "دل" را با خودش همراه میکند.قبل از اینکه تصور کنی در حال خواندن سفرنامه ای از یک دیار بوده و میخواهی قومیت ها،زبان و موقعیت جغرافیایی،سیاسی و الخ را بشناسی،  خود را در حال همذات پنداری با دردها و دغدغه های نویسنده می یابی... روی نقطه هم نوع دوستی تو دست میگذارد و "داستان" را از همانجا شروع میکند... بدون اینکه خرق عادتی بکند. بدون اینکه بخواهد وادارت کند از کلیشه هایت دست بکشی. هنرش در همین است که تو را متوجه نقاط فراموش شده سرزمین قلبت میکند.. تو را وادار به تسخیر قله های آرمانخواهانه ی قلبت در قبال مردمان مظلومی از جنس خودت میکند...مردمانی که برای زیارت امام رضا آمدن هم به سختی ویزا میگیرند... مردمانی که در اوج تنگ دستی شان مهمان نوازی میکنند و در نهایت استضعاف و استثمار میگویند: "ما هم وطن هستیم..بینمان مرز کشیده اند"..

 

جانستان کابلستان،روایت جغرافیای دل های ماست... نقاط دور و فراموش شده را یادآوری میکند، کمکمان میکند که از پس کوههای سربه فلک کشیده تعصب و کلیشه، سرزمین مهربان و بکر هم نژادی و هم وطنی را ببینیم...

 

  • ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۳
  • ساجده ابراهیمی

سیما

پنجشنبه/ ۲ بهمن ۱۳۹۳

اپیزود اول

سال دوم دانشگاه است که روی صندلی اتوبوس نشسته ام و در عالم های بیکران سیر و گذار میکنم که یکهو دستی به سمتم می آید و شدید تکانم میدهد. رو بر میگردانم و با چشمانی گرد، به کسی که با موها و ابروهای بسیار زرد و لبخندی گشاد به من نگاه میکند، زل میزنم.(مادربزرگ معمولا تعبیر آل را برای توصیف این افراد به کار میبرد اینجور مواقع) موهایش یک جوری صورتش را پوشانده که کاملا غیر قابل شناسایی‌ست. همینطور بهت زده بهش نگاه میکنم که لبخندش را جمع میکند و میگوید: "نشناختی؟ سیما ام!"

خب، منطقی تر اینست که جای اینکه بگذارم آنالایز مغزم تمام شود و یادش بیاید سیما کی هست؟ خودم را جمع و جور کنم و بیشتر مایه آبرو ریزی فراهم نکنم. فلذا با لبخند و خیلی ذوق زده میگویم: عهه چطوری سیما؟..... "هان! یادم آمد. سیمای چشم و ابروی بسیار مشکی ای که تو مدرسه میزِ آخرِ ردیفِ راست مینشست. چقدر عوض شده! "...اما هنوز هم میتواند بی وقفه به موضوعات خیلی معمولی، بخندد.

خوش و بشی میکنیم و شماره ای میدهد و ایستگاه خانه شان،پیاده میشود و من غرق در آنچه دیدم، تنها میشوم.

 اپیزود دوم

سال چهارم دانشگاه است که خبر میرسد سیما عقد کرده. اسفند ماه میبینمش.. عوض شده، اما ناجورتر.. یک شکستگی خاصی در چهره اش پیدا شده...خبری از شیطنت ها و قهقهه هایش، در چهره اش نمیبینم. تبریک بسیار میگویم و سراغ وعده عروسی اش را میگیرم که میگوید: معلوم نیست... و بعد دوباره اضافه میکند: میخوام بهم بزنم. و من دهانم چفت میشود...

اپیزود سوم

 دانشگاه تمام شده، یک صبح سرد و خواب آلود است که توی شلوغی مترو، سیما را میبینم. از حال و اوضاع و قرائن حرفهایش مشخص است که دوباره دختر خانه ی بابا شده... به قول خودش، بهم زده... دارد میرود یک جا مصاحبه شغلی، اما اضافه میکند که بابایش میخواهد برایش آرایشگاه بزند.. با خنده میگویم "چهارسال مدیریت، اونم تو صنعت نفت خوندی. الان پس مدیر آرایشگاه خوبی میشی." لبخندی روی لبش می آید... مثل دفعه اول ، هیجانی در کلامش نیست و به جای تعریف شیطنت های کلاسی اش، از مشکلات زندگی، متروی شلوغ و محیط کاریِ بد حرف میزند...

 

سیما میرود و فکر اینکه حالا او یک باری به اسم مطلقه بودن را به همراه میکشد و همین چقدر آسیب پذیرترش میکند، آسوده ام نمیگذارد... فکر اینکه چقدر خانواده اش در ایجاد وضعیت کنونی اش سهیم بوده اند و حالا با این اشتباه، چگونه در حال کنار آمدن هستند..

 

  • ساجده ابراهیمی

مرثیه ای بر تحــدید اندیشه

پنجشنبه/ ۱۸ دی ۱۳۹۳

به مناسبت  بازخوانی آثاری از شهید محمدباقر صدر و نقش و اثر گذاری عمیق او در حقوق اسلامی، یادی میکنم از خواهر شهیده اش، بنت الهدی. و این یادآوری چقدر مناسب حال این روزهایم است که بین زنانگی و انقلابی بودن، گیر کرده ام. بنت الهدی صدر را دورادور میشناسم.. دختری که خودش را وقف زنان عرب میکند و در شرایط سخت آن روزهای عراق و حکومت سفاک صدام، دست به تاسیس مدرسه و نوشتن آثاری برای زنان میزند.اما رژیم بعث تاب نمی آورد..پس از شکنجه و شهادت برادرش، او را هم به شهادت میرساند. از صدام پرسیدند چرا بنت الهدی را کشتی؟ گفت : اشتباه بزرگ یزید این بود که  گذاشت زینب پس از حسین، زنده بماند. من نمیخواستم این اشتباه دوباره تکرار شود! همین حرف خود مصدقی است بر زینب وار بودن این بانوی بزرگوار.

 

اسم چند کتاب او را یادداشت میکنم و زودتر از موعد جلسه ام، از خانه راه می افتم تا سری هم به انقلاب بزنم. جست و جوی اینترنتی میگفت که سراغ کتاب بلندیهای مکه اش را باید از کتابفروشی کیهان بگیرم. فروشنده میگوید کتابش خیلی قدیمی است و دیگر چاپ نمیشود! یک کتاب دیگرش، {مجموعه داستان، تولد دوباره} را برایم پیدا میکند و با حالت نیمچه تمسخر میگوید: داستانهاش خیلی عوام پسندانه ست. بنظرش اهمیتی نمیدهم.

حالا باید جست و جویم از کتابفروشی ها شروع شود. وارد هر مغازه که میشوم و اسم بنت الهدی صدر می آورم، با تعجب اسمش را دوباره میپرسند و میگویند نداریم. دو دور راسته انقلاب را میروم و می آیم. حتی به کتابفروشی های قدیمی و دست دوم هم سر میزنم. کلافه شده ام. یک بغض ریز دارد چنگ می اندازد روی گلویم. ویترین بعضی مغازه ها پر است از کتابهایی با موضوع : چگونه زن موفقی باشیم؟ / مردان مریخی، زنان ونوسی/ زن کامل و ...  که همه اگرچه خوب از پس بیان "زن بودن" ات بربیایند، اما بی تردید چیزی به نام درگیری با اندیشه های انقلابی ات، آرمانخواهی بی وقفه ات، حس ادای دین ات به آرمانهای خمینی کبیر، شور ناپایانت برای جهاد و هجرت ، فهم اسلامی درست و پیاده کردنش در مسیر زندگی ،در آنها جایی ندارد... من چه کنم؟ حالا که الگویی از یک زن مسلمان آزاده پیدا کرده ام و برای فهم بیشترش و گرفتن سرمشق دنبال حرفهای مکتوبش میگردم، باید با اینهمه نامهربانی روبرو شوم؟ آخر سر خودم را دلداری میدهم: هرچند در یک حکومت اسلامی زندگی میکنیم، اما به این معنا نیست که از همه ی دغدغه مندانش اثری پیدا کنی..ولو آن آدم یک مسلمان ناب باشد که در این راه به شهادت رسیده...  نمیتوانم فکر نکنم که دختر مسلمان ما را از داشتن آثار زنانی مسلمان محروم میکنند و در قبال هر حرفی که بوی مجاهده میدهد، به آنها انگ فمنیست میزنند...  برایم سخت است بپذیرم که خیلی نرم نرمک و خوش خوشان دارند روی تمامی حس های ناب زنانگی ات که میتواند نقطه پرش ات باشد، پا میگذارند و ما باید به بحث و جدلهایی بی فایده با مردانی که "تنها" وظیفه زن را آشپزی و خوب شوهر داری میدانند؛ رو بیاوریم. برایم سخت است که بنت الهدی صدر را کسی نمیشناسد اما ریحانه جباری قدیسه خیلی ها شده..مسیح علینژاد لیدر زنان جامعه ای شده که  مسلمان زاده  هستند  و ما برای اینکه بگوییم میشود حجاب داشت،مسلمان بود، ازدواج نکرد، در دیکتاتوری منحوسی مانند عراق ، آنهم دهها سال پیش، زندگی کرد اما صاحب نظر  و اندیشه بود. آزاده  و نوری در دل تاریکی بود.؛ هیچ  خطی از الگوهای نابمان نداریم...هیچ نشانی از آنها در مملکت اسلامی مان، جوری که خیلی دم دست باشد، نداریم...

 

ناگفته نگذارم که  ناراحتی ام با گفتن این جمله از طرف  سادات موسوی عزیزم که بروم بنیاد صدرا بلکن بتوانم آنجا نوشته هایشان را پیدا کنم، کمی فروکش میکند...

  • ساجده ابراهیمی

دور سر خود میچرخم

دوشنبه/ ۱۴ مهر ۱۳۹۳

اپیزود اول

 

الهه دوست خاله ام را میشناسم. از آن آدمهایی که معصومیت در چهره اش موج میزند و آدم میتواند روی خوب بودنش قسم بخورد.از یک خانواده مظلوم و محتاج که چند خواهر بزرگتر داشت که ازدواج نکرده بودند. خودش پارسال عروس شد و الان بچه تو راهی دارد. شوهرش همان پارسال اعتراف کرده که الهه را نمیخواهد و انقدر اذیتش میکند تا خودش مهرش را ببخشد و‌برود.چند ماهی هم هست که زن دوم گرفته.گفته بچه که بدنیا آمد، میبرم میدهم زن دوم بزرگش کند. الهه دم نمیزند.بیصدا میسوزد.خانواده اش مظلومند و کاری نمیتوانند بکنند.دایی هایش گفته اند مهریه اش را اجرا میگذارند.

اپیزود دوم

آقای نون را دورادور بواسطه رفت و آمدی که داشته ایم، میشناسم. از معدود مردهایی که بنظرم میشد رویش حساب باز کرد.خانومش زنگ زده به مادرم و گفته که آقای نون چندسال است زندگی را زهرمارشان کرده و با زن دیگری در ارتباط است. اواخر گفته که : یا بریم توافقی طلاقت بدم یا کاری میکنم که خودت بری. خانوم آقای نون، دستش به جایی بند نیست. ترس دارد قضیه را با خانواده و اقوامش مطرح کند.نگران پسر نوجوان و دختر کوچکش هم هست.

اپیزود سوم

سرم به دوران افتاده. دلم خون الهه است بعد از طلاق و جدایی از فرزندش و اینکه سرنوشتی به مراتب سیاه تر از هم نوعانش در انتظارش خواهد بود چون خانواده های مظلوم، انگار سرنوشت حتمیشان رنج کشیدن است. در تعجبم از آقای نون که چرا با داشتن زن و فرزندانی به این خوبی و وضع زندگی نسبتا خوب چنین کاری میکند.ایضا برای خانومش خیلی ناراحتم که او هم در صورت جدایی وضعیتی بهتر از الهه نخواهد داشت.

زنی را تا بحال ندیده ام که بگوید قرآن نعوذبالله اشتباه میگوید که مرد میتواند چهارزن بگیرد. هرکس اعتراضی داشته، به همین عدم برقراری عدالت است.به همین به ذلت کشانده شدن زن اول اعتراض دارد.به فرهنگ سخیف تهدید به طلاق اعتراض دارد... این خود مردها هستند که انگار جا را برای زن اول تنگ میبینند.

  • ساجده ابراهیمی

برای مادرم...

شنبه/ ۳۰ فروردين ۱۳۹۳

ساعت ۶:۳۰ صبح،مترو

 

خانوم بغل دستی ام گوشی اش زنگ میخورد. از دیالوگهایی که برقرار میشود  و صدای بچه ای که از

آنطرف خط می آید ،قضیه دستم میفتد که خانوم شاغل است و بچه مدرسه ایش تنها در خانه،بیدار شده و صبحانه میخواهد... مادرش انواع خوردنیهای صبحانه را پیشنهاد میدهد اما بچه بهانه گیری میکند...

یاد مامان  میفتم... از همان روز اول ابتدایی همیشه وعده های غذایمان به راه بوده... صبحی نبوده که برایمان صبحانه آماده نکند... با محبت راهیمان نکند... جوری عادتمان داد که هنوز هم اگر نباشد کارمان لنگ میزند...پا به پای استرس های امتحان ها با ما بود... خوب داده بودیم خوشحال و بد داده بودیم،ناراحت بود...  همیشه میگوید عاشق تابستان است...چون بیشتر کنارش هستیم...حالا هرچقدر که زحمتش بیشتر باشد.. سال کنکور و عصبی شدن هایم و تحمل مامان...قید مهمانی زدن و در سکوت مطلق کار کردنش... پا به پای من کله سحر بیدار شدن و نیمه شب خوابیدنش...اشک   شوق همراهیش شب اعلام نتایج.. همیشه بودنش و بی حاشیه بودنش...همیشه مثل یک پر ،سبک،حضور داشته اما به چشم نیامده... انقدر حضورش مهم بوده که اگر نبود، جایی که الان هستم محال بود باشم... امانادیده گرفته شده... حضورش جزء بایدها شمرده شده و همین هم مانع دیدنش شده...

بغض گلویم را میگیرد... دلم میخواهد همان موقع مامان باشد و دستانش را سرشار بوسه کنم و بخاطر همه حضور ساده و بی توقعش تشکر کنم.

ولی میدانم...این تشکر حتی ذره ای حقش به گردن را هم برآورده نمیکند...

  • ساجده ابراهیمی