یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

رویاهای صادقه...

دوشنبه/ ۸ تیر ۱۳۹۴

+خواب دیدم مُردم. خاکم کرده بودن. همه کم کم داشتن میرفتن. قشنگ اینو میفهمیدم که دارم تنها میشم. بعد رفتن همه، از چند طرف مارهای سیاه اومدن سراغم. می پیچیدن به دست و پام.سیاه و کلفت و زشت بودن. جیغ می زدم. اومدم که بلندبشم، سرم خورد به سنگ لحد و دوباره افتادم. انقدر جیغ زدم که از خواب پریدم.

 

_...[بغض]

 

  • ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱
  • ساجده ابراهیمی

شبانه های تهران...

شنبه/ ۶ تیر ۱۳۹۴

آدمی که نیمه شب های دروازه غار و شوش را دیده باشد و بخاطر بدبختی ای که در هوا هم جریان دارد، دلش نخواسته باشد که بمیرد؛ «نمی تواند» با آرمان های امام و انقلاب نسبتی داشته باشد...

  • ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

پاکت

جمعه/ ۵ تیر ۱۳۹۴

همه بدیِ صندلی های رو به هم اینست که چهارتا آدمی که در فاصله کمتر از نیم متر روبروی هم می نشینند، هی مجبورند نگاه و احساسشان را از هم بدزدند. انگار رسم نانوشته ای باشد که وقتی روی یکی از چهارتا صندلیِ رو در رو نشستی، به نفرهای روبرویی ات نگاه نکنی و خیره به جاهای نامعلوم باشی.

اما این یکی را نمیشود. نمی توان نگاهش نکرد. بی وقفه اشک می ریزد. اشک های درشت، درشت که قشنگ معلوم است از دلش سرچشمه می گیرند. چشمهایش سرخِ سرخ و ورم کرده است. این یعنی گریه اش چند روز است که قطع نشده. گاهی به هق هق می افتد. اما همچنان با همان توداریِ خاص، بدون اینکه هق هقش را بلند بکند، بدون اینکه جزع و فزع بکند یا مثل اسپند روی آتش هی تکان بخورد و روی پایش بزند، تند تند اشک می ریزد.

هرکس هم که وارد اتوبوس می شود، نگاهش می کند. اصلا یک جوری هم گریه می کند که هرکس می بیند دل غشه دار* میشود. اما تا خود مقصد هیچ کس دلیل گریه اش را نمی پرسد.حتی کسی برای دلداری دادنش هم که شده، کنارش نمی رود و بگوید: «آخر عزیزم، دنیا به آخر آمده که انقدر سوزناک گریه می کنی؟» کسی هم میخواست بپرسد، با دیدن چیزی که بقیه زودتر دیده بودند، منصرف میشد. یک پاکت زیر دستش بود با یک نوشته بزرگ، جوری که همه خوب ببینند: دفتر ثبت طلاق شماره ۱۱۴.

 

* دل غشه دار شدن یک اصطلاح لری است که حکایت از شدت دلسوزی دارد. 

  • ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۱
  • ساجده ابراهیمی

تناقض

چهارشنبه/ ۳ تیر ۱۳۹۴

براش مینویسم:

”اما با همه این اوصاف، زندگی همیشه حرفایی برای گفتن داره“

send رو که میزنم به این فکر میکنم که اصلا زنده گی حرف شنیدنی داره؟

 

از مجموعه دیالوگهای ذهنی

  • ۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۱
  • ساجده ابراهیمی

یادِ اهل قبور

دوشنبه/ ۱ تیر ۱۳۹۴

«اللهم ادخل علی اهل القبور السرور» را که میخوانم، یاد شبهای سوت و کور و غمزده ی قبرستان روستای بابابزرگ می افتم و همه رفتگانی که در زمستان های پر برفی که زمین یخ زده بود و مرده را زیر برف به خاک سپردیم، می افتم و تنم می لرزد برای روزی که خودم هم زیر خاک باشم و دستم کوتاه از این دنیا که زبانی بچرخانم و برای خودم دعایی بکنم... 

جوری در حق دیگران دعا کنیم که دوست داریم برای خودمون دعا بشه...

جوری در حق دیگران دعا کنیم که تو برزخ، احسان و انفاق دعامون دست خودمون رو هم بگیره...

  • ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۱
  • ساجده ابراهیمی

عصای سفید

شنبه/ ۳۰ خرداد ۱۳۹۴

در حال پیاده شدن از اتوبوس هستم که احساس میکنم رفتار خانوم کناری ام توام با احتیاطی شدید و غیر عادی است. "عصای سفیدش" را که میبینم دوزاریِ کجم صاف میشود که نابیناست. یکهو حرکتم را سریعتر میکنم و میگویم : خانوم! کمکتون کنم؟

البته جوابش مثبت است. می گوید میخواهم بروم آپارتمان شماره 80. بلدید؟

بلدم و دستش را محکم میگیرم و میگویم با من بیاید. و هی فکر میکنم که بنده خدا اصلا تا همین جا را چطور آمده؟ لابد مهمان است. پس چطور میدانسته کدام ایستگاه پیاده شود؟ که به حرف می آید و می گوید: اصلا این جاها رو یاد نمیگیرم من. هر دفعه گم میکنم.

دستش را همینطور گرفته ام و دنبال خودم میکشانم و به خیال خودم خیلی با احتیاط هم حرکت میکنم! که یکدفعه کله پا میشود. واااای بلندی میگویم و پشت بندش سیل عذر خواهی و شرمندگی است. میگویم من اصلا حواسم به جلوی پای شما نبود. توروخدا ببخشید. اما فقط یک جمله میگوید: " ما به خیابونای تهران عادت کردیم".

تا ساختمان 80 میرسیم. زنگ مورد نظرش را میزنم. تشکرات فائقه به جا می آورد و من هم مدام مراتب عذر خاهی بخاطر سربه هوایی ام را تکرار میکنم.

حالا حواسم بیشتر به پیاده روها و خیابان جمع شده. حواسم به پیاده روهای مزدحم و چاله های بی حفاظ و جوب های آب عریضی که پل ندارند، بیشتر جمع شده.

ما آدم های سالم ، همه چیز را مطابق آنچه که خودمان هستیم میسازیم... حتی فکر نمیکنیم که شاید روزی خودمان از کار افتاده و معلول شویم و سازه هایمان به هیچ کارمان نیایند...

  • ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۵
  • ساجده ابراهیمی

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست...

پنجشنبه/ ۲۱ خرداد ۱۳۹۴

یک||

زندگی فراز و نشیب دارد. اصلا کیست که معترف نباشد این جمله کلیشه ای واقعیت دارد؟

زندگی پایین و بالا دارد. مثل یک خیابان سربالایی ست که به سختی از آن میگذری، بارها به نفس نفس می افتی و بعد دوباره برمیگردی سر خیابان. بدو بدو و به راحتی. نه آن سختی بالا رفتنش برایت لذت دارد و نه این سرپایینی اش.

لذت برای امثال خودم را می گویم ها. وگرنه خوبان که در همه چیز لطف و رحمت خدا را میبینند و شکرگویان لذت و عایدی خود را می برند.

از حال خوب به حال بد و از حال بد به حال خوب در نوسانیم. حرکت سینوسی داریم. خیلی از اوقات هم در مدار صفر درجه گیر میکنیم و درجا میزنیم.

 

دو||

مومن باید همواره در حالت خوف و رجا باشد؛ وقتی از صفر ِ مدار به منفی می رسد امید داشته باشد که دوباره برمیگردد. وقتی هم بالا می رود بترسد از اینکه با کله سقوط کند. اگر همین قدر مطلق باشد، زندگی مومن لذتی ندارد که. دارد؟

اینکه یا زار بزنی که خدایا من به تو امید دارم و حالم را خوب کن، یا اینکه هی بترسی و بگویی خدایا با سقوط و امتحان مبتلایم نکن، اینکه همواره در برزخ باشی که نعمت میدهد یا عقوبت میکند، لذت دارد؟

 

سه||

اصلا چه کسی گفته همین که خوف و رجا داشتی برای مومن بودنت کفایت میکند؟

 

مومن که باشی، هر خیر و بلا را نعمت می بینی.از بلا ناراحت نمیشوی،از خیر، به خیره سری نمی افتی.

دائما شکر می کنی، ذکر می گویی و ذره ای هم خم به ابرو نمی آوری.

رجا اگر داشته باشی، گریه و التماس می کنی و از هم صحبتی با او، از اینکه تو را آنقدر اهل دیده که امتحانت کند، لذت میبری و حتی شکر بیشتر می کنی که خودش مصیبت به دامنت انداخته و سبب شده که بیشتر به یادش باشی.

زمانی هم که دچار خوف ِ از عجب شدی، گریان به درگاهش میروی که نکند خطایی از من سر زده که با نعمت زیاد و جاه و مقام امتحانم میکنی؟

 

زندگی مومنانه لذت دارد. اصلا نه که لذت "هم" داشته باشد. خود ِ لذت است. چون "فراق" ندارد. رو گردانی و عتاب معشوق ندارد. چون عشق دوسویه است و اگر یکی چون انسان که از اَنَسَ می آید بخواهد فراموش کند، دیگری رهایش نمی کند. (حواسم هست به ان جمله طلایی عین القضات که  "عشق میانه، ای دریغا نمی یارم گفتن که بس مختصر فهم آمده ایم")

 

ما اگر از نوسانات زندگی لذتی نمی بریم، دلیل ساده ای دارد. مومن به "او" نیستیم. مومن به ظاهر  و آدابی هستیم که او را تداعی میکنند.مومن به آدم های او، مومن به مومنان او هستیم،اما خود او را توان درک نداریم. توانِ توکل واقعی نداریم. توان به دوش کشیدن بار مومن بودن را نداریم. (روی ناتوانی مان تاکید خاص دارم)

یله و سرگردان راه می رویم. نفحاتی می رسد، قدر می دانیم و نمی دانیم؛ اما عزم نمی کنیم که حقیقتا عاشق شویم. عزم نمی کنیم که قدر معشوق بودنمان را بدانیم.قدر بدانیم که کسی هست که دائما صدایمان می زند و هر چقدر هم ناز و عتاب می کنیم، خسته و ناامید نمی شود و باز هم در پی ما می آید...

 

ما غیر مومن ها، آدم های بدبختی هستیم.

 

نفحه||

"محمد رسول الله والذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم ترٰهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فی وجوههم من اثر السجود ذلک مثلهم فی التوراة و مثلهم فی الانجیل کزرع اخرج شطاه فئازره فاتغلظ فاستوی علی سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار وعدالله الذین امنوا و عملوا الصالحات منهم مغفرة و اجرا عظیما" سوره مبارکه فتح/آیه شریفه 29

 

  • ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۸
  • ساجده ابراهیمی

من،کجا خوابم برد؟

پنجشنبه/ ۱۴ اسفند ۱۳۹۳

"چند شب یش محسن کمالیان از من پرسید: آیا فکر میکنم تو زنده ای؟ من با سرزنش نگاه کردم و گفتم مگر به نظر او غیر از این می رسد؟ جواب داد: اگر واقعا فکر میکنی پدرت زنده است،چطور میتوانی بنشینی؟بخوابی؟ چطور میتوانی هرروز کیفت را دستت بگیری و بروی دفترت کار کنی؟ چرا نمی روی توی خیابان فریاد بزنی؟ چرا نمی دوی؟ چرا نشسته ای؟"

 

صدرالدین صدر/ 7 روایت خصوصی از سید موسی صدر

 

اصلا زندگی همه ما آدمها چنین داستان مشابهی دارد. فصل مشترکی داریم از اینکه چرا برای  آن چیزی که میخواهیم،آن چیزی که دوست داریم، آن کاری که فکر میکنیم درست است و ارزش جنگیدن دارد تلاشی نمیکنیم.

آدمهای دغدغه مندی هستیم. دغدغه زندگی در دنیای بهتر داریم. اصلا همه ما اتوپیایی داریم که در آن فقر و تبعیض و نابسامانی وجود ندارد. پیوندهای شیعی مان هم ما را برای رسیدن به آن تشویق میکنند،دعوت به انفاق و یاری مستضعف شده ایم، با کفار و ظالمین بجنگیم تا زمین جای بهتری شود، اما پای عمل که می رسد همه مان لنگ میزنیم... نشستن در گوشه ای و نظریه پردازی را ترجیح میدهیم. اصلا هزار دلیل و بهانه برای راه نیفتادنمان می آوریم. درست در همان لحظاتی که گمان میکنیم از ما شیعه تر، دل سوز تر برای آمدن منجی بشریت پیدا نمی شود، همان لحظاتی که از شنیدن خبر شهادت جهادها و سردارها جگرمان میسوزد و خواه ناخواه از جا بلند میشویم، رخوتی که یار همیشگی مان شده به پشته مان تنه میزند و میگوید مگر از من بدی دیدی که دنبال بلند شدنی؟

 

 

  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۲
  • ساجده ابراهیمی

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت...

يكشنبه/ ۱۰ اسفند ۱۳۹۳

 

یک|| فرمود «ولا اقسم بهذا البلد» ... من قسم نمیخورم به این شهر... مفسران گفته اند، وقتی میگوید قسم نمیخورم، یعنی آنقدر امر بزرگی است، که خدا نعوذبالله جرات ندارد قسم بخورد... یا حتی، وقتی میگوید قسم نمیخورم، تاکید زیاد آن امر را میرساند، انگار که بیشتر قسم یاد کند... قسم خورده که «لقد خلقنا الانسان فی کبد» .... عرب، «کبد» را برای رساندن مفهوم تنگی و ضیق بودن استفاده میکند... خدا میگوید، انسان را در ظرف تنگ دنیا خلق کردیم... در سختیِ تنگ بودن دنیا، خلقش کردیم.. خودش گفته که سخت است...خودش گفته که تنگ و آزار دهنده است... خودش میداند که تنگی و مضیق بودنش، روی سینه هایشان سنگینی خواهد کرد...

 

 

دو|| فرمود «یا ایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه» ... تو «کادحی» چه بخواهی چه نخواهی.... علامه طباطبایی در المیزان گفته، کدح حرکت همراه با درد و رنج است... یعنی همین حرکت و رشد تکوینی انسان خودش درد است... جدا ماندن روح انسان از خدا هم، خودش درد دیگری است...همینکه قطره از دریا جدا شده، کدح است، اگرچه انسان متوجهش نباشد.. حالا درست که وعده ی بزرگ ملاقات با خودش را داده، اما قبلش روی درد و رنج، تاکید کرده...

 

سه|| انسان را نه «در» آسایش خلق کرده، و نه «برای» آسایش.عوضش تا دلمان بخواهد، روی رنج کشیدن تاکید کرده و قسم خورده... گفته «والذین آمنوا لا خوف علیهم و لاهم یحزنون» اما در همینجا هم منکر آن دردی که با ذات و سرنوشت انسان گره خورده، نشده... اصلا حزن و خوف، دو حالت عارض بر انسانند و کجا با درد جدا ماندن از اصل و خلق شدن در ظرفی تنگ، قابل قیاسند؟...

 

ما برای درد و رنج آفریده شدیم و اصلا در همین رنج هاست که عیار ما مشخص میشود... در همین سختی کشیدن برای، تحمل کدح در کبد و در عین حال مطیع و مسلم بودن است که عبد به معنای واقعی اش میشویم... همینطور خشک و خالی که نمیشود... نمیشود بدون هیچ سختی به «فملاقیه» رسید... اصلا با قواعد دنیایی هم جور در نمی آید که نابرده رنج، گنج میسر شود... اینطور که نگاه کنم،آسانتر میشود، تحمل خیلی چیزهایی که سر از حکمتشان در نمی آورم..... راحت تر تحمل میکنم فاصله اینجا تا دزفول را برای خاطر بودن پیش زهرا در این روزهای سختش... یاد میگیرم که به خودش بسپارم، که هم میداند که سخت است و هم اصلا میخواهد که سختی باشد و سره و ناسره مان را جدا کند تا عبد شویم، و هم هوایمان را دارد..... سختی میدهد و تحمل یک بچه را، به اندازه آدم بزرگ می آورد بالا... اصلا، اگر آنقدر آدم شدیم، از او بخواهیم به ما سختی بدهد... بخواهیم که ما را برای بنده بودنش خالص تر کند... چرا آسایش بخواهیم، وقتی هم سختی میدهد، هم تحملش را؟

الحمدلله علی کل حال...

  • ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۱۱
  • ساجده ابراهیمی

این مردم صاحبان انقلابند؟

دوشنبه/ ۴ اسفند ۱۳۹۳

ایستگاه مترو دانشگاه امام علی

در مترو باز میشود و مامور مترو و نیروی انتظامی داخل واگن بانوان می آیند و یکی از فروشنده های مسن را همراه با جنس هایش، کشان کشان و با زور بیرون میبرند.

صدای اعتراض مسافران  ـ مسافرانی که معمولا در مواقع دیگر از فروشنده ها شاکی هستند ـ در حمایت از فروشنده، بلند میشود. تا خود ایستگاه صادقیه، بحث های مفصلی درمیگیرد که مثل همیشه ترجیح میدهم شنونده باشم.

یکی از فروشنده هایی که به قول خودش قسر در رفته، با صدای بلند میگوید: " خودشون انقدر خوردن که دیگه نمیتونن نفس بکشن، اونوخ میان سراغ ما." یکی از مسافران هم در تاکید میگوید: " اینا شکماشون از حروم پر شده، فقط زورشون به مردم بدبخت میرسه." صداهای درهم دیگری هم می آید : " مملکتیه که آخوندا برامون درست کردن. این وضعیت دیگه درست نمیشه." " جلوی اونا که اختلاس میکنن رو نمیگیرن، چون از خودشونن. اما مردمو بدبخت کرد." "فقط بلدن به حجاب زنا گیر بدن.هیچ جای مملکت وضعش درست نیست." فروشنده که انگار فرصت را مناسب دیده باشد، با همان صدای بلند ، صحبتش را با تعریف وضعیت زندگی اش، از سر میگیرد: "منِِ سرپرست خانوار  که دو تا بچه دانشجو دارم، از کجا بیارم زندگیمو بچرخونم؟" مامانم منو جوری تربیت نکرده که برم سر خیابون گدایی کنم.جنسامو هم بگیرن، دوباره میرم از این دستبندا درست میکنم و میارم میفروشم...چهار سال پول مفت ریختم تو شکم این دولت، پسرم رفت دانشگاه آزاد درس خوند. حالا درش تموم شده، کو کار؟ رفته بازاریاب شده. خب اینو که با دیپلم هم میتونست بشه. این چه مملکتیه که لیسانسه هاش باید بیکار باشن؟هرجا میره برای کار، میگن باید سابقه کار داشته باشی. اینا عقلشون نمیرسه دانشجویی که تازه درسش تموم شده از کجا سابقه بیاره؟ بهش گفتم نمیخواد درس بخونی، گفت چرا دوستام برن دانشگاه و من نرم؟".... ایستگاه صادقیه رسیده ایم و حرفهای خانوم فروشنده، نیمه تمام می ماند...

 

حدّ عدالتخواهی کجاست؟

عدالت چیز خوبی است، اما تا جایی که برای ما نباشد؟ تا جایی که مانع کار خلاف قانون فروشندگی نشود؟

آن منطقی که  میگوید: " عدالت باید برای آن بالانشین ها و آخوندهای صاحب مملکت اجرا شود و چون خود آنها مجری عدالتند و از اجرای آن سر باز میزنند، پس برای بقیه هم نباید اجرا شود" منطق بسیار لنگ و بی منطقی است.

 

فروشنده، از دل جامعه حرف میزند. جامعه ای که [بی تفاوت به بازی های سیاسی و آنچه در آن بالاها میگذرد که رییس جمهورش میگوید اگر پیام  24 خرداد را دریافت نکرده اید، ارض الله واسعه]، مقصر اصلی اقتصاد و بیکاری را، دولت،مردان میداند. جامعه ای که توقع دارند فرزندشان پس از دریافت مدرک لیسانس،بطور قطع وارد یک کار آبرومند و پربازده شود، چون به آنها قول داده اند که ما آینده ای بهتر برای فرزندان شما در نظر گرفته ایم  و  اگرچه میداند که با وضعیت کنونی، شغل بهتری در انتظار فرزند لیسانسه شان نخواهد بود، توانایی ایستادگی در مقابل خواسته آنها را هم ندارند.جامعه ای که با مفهوم ملموسی به نام آبرو و عزت نفس خوب آشنایند و گدایی را در شان خود نمیداند و حاضراست که فقط در قبال کار و زحمت، مزد دریافت کند، ولو آن کار سخت و یا نامرتبط به  تحصیل و علاقه شان باشد. جامعه ای که مشکل اصلی مملکت را در فساد بالا دستی ها و ایضا راه چاره را هم در گرو عملکرد آنها میداند.جامعه ای که مساله شغل، اقتصاد و تربیت ، اولویت آنهاست.

مردم فهیمی داریم.... مردمی که خودشان حاضر نیستند برای اجرای عدالتی که تا این اندازه مشتاق بدانند، قدمی بردارند و بپذیرند که اساسا نباید بین مسوول و فروشنده مترو تفاوتی قائل شد و به اجرای قانون،[ولو ظالمانه بنظر برسد] برای هردو تن داد.

 

چند ساعت بعد در ترافیک سنگین نیایش، شاهد پیرمرد آفتاب سوخته ای هستم که با چهره ای غمگین صورتک آدمی شاد میفروشد و دستهایش از فرط سرما یخ زده اند و جوان رشیدی که گل به دست بین ماشین ها میچرخد. اولی احتمالا دوست میداشت در خانه اش باشد و با مختصر حقوق بازنشستگی این روزهای سرد و سخت را بگذراند و دومی هم حتما کاری با درآمد ثابت و حداقل پرستیژ اجتماعی بهتر را ترجیح میداد. اما هردو سر چهارراه ایستاده اند و غم خودشان را لابلای دود ماشین ها فراموش میکنند و به خیال خودشان زندگی را میچرخانند....

 

واقعا چه چیزی باعث میشود که مردم تا این اندازه در مقابل این سختیها صبور باشند، به جز عادت؟ هرچه شرایط سخت تر میشود، ساعت کارشان را بیشتر میکنند و عادت میکنند و مگر چیزی به جز همین عادت و کرختی است که آنها را در مقابل عدالتی که برایشان و در جامعه شان اجرا نمیشود، بی تفاوت کرده؟

نسبت ما با جامعه ای که در آن مشغول زیستنیم چیست؟ مگر نه اینکه جامعه را شکل دادند تا نیازهای انسانی برآورده شود و حالا چه شده که خود این جامعه اصالت پیدا کرده و اعضایش را لابلای چرخ دنده هایش له میکند..

 

 

1.جامعه چیست و هدف از ان چه بوده و چه تفاوت های نظری وجود دارد و این بحث های فلسفی را، خوب میدانم.

2.چهره آن پیرمرد، دلم را ریش کرده...غم چهره اش، هرچقدر هم که پشت آن صورتک مضحک قایم شده باشد، آنقدری واضح بود که بتوانی شب های درازی که به گذران سخت زندگی اش فکر کرده را ، به راحتی دریابی...

3.این مردم، صاحبان انقلابند... راستی؟

 

کلی حرفهای دیگر هست این مابین...

 

 

  • ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۶
  • ساجده ابراهیمی