یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

رجعت به داور

جمعه/ ۱۲ فروردين ۱۴۰۱

به سمانه پیام داده‌ام که خیلی بدم. بیا دنبالم تا برویم جایی و نعره بزنم شاید آتشی که درونم دم گرفته خاموش شود. قبل از رسیدن سمانه چندلیتری برای مامان اشک میریزم. مامان از پس دلداری‌ام برنمی‌آید. هیچکس برنمی‌آید. دردی‌ست غیر مردن کآن را دوا نباشد. سمانه تو خیابان شاپور شیرپسته توی حلقم می‌ریزد. صدایم از انتهای بدنم بیرون می‌آید. نای چرخاندن زبانم را ندارم. سمانه دستم می‌گیرد، از خیابان داور رد می‌شویم. باید همانجا زانو بزنم و زار بزنم. باید همانجا متوقف شوم. همانجا که خیلی‌ها گمان بردند دیگر برای آنجا نیستم. راهروی دراز و اتاق کوچک مسجد را رد میکنیم و توی درگاه می‌نشینیم. سمانه میپرسد «دوست داشته شدن چه شکلی است؟» فکر می‌کنم نمی‌دانم. بلدش نیستم. تا حرفمان گل بگیرد، حاجی شروع کرده است. چشم می‌بندم و بو می‌کشم. بوی مسجد ارک است. بوی نا، بوی شیرینی، بوی قرمه‌سبزی، بوی عطر مانده که همه باهم دور پنکی سقفی می‌چرخند و پخش می‌شوند. هنوز توانایی تشخیص بوهای مختلف را دارم. چه فایده؟
توی تاریکی زل می‌زنم به رد نور روی دیوار. دلم برای این صدا تنگ شده بود. برای اینجا. برای روی زانو نشستن‌ها. رفته‌ام به سال ۹۱. به پاییز سرد بارانی که خودم را چپانده بودم توی مسجد. کاش میشد برگردم به همان روزها. به معصومیت از دست رفته، اشک‌های خالصانه، نگرانی‌های کوچک. راهی برای برگشت ندارم. راه فراخ هم پیش رویم نمی‌بینم.
تا بدبختی‌هایم را ردیف کنم، حاجی روضه‌اش را شروع کرده است. اینجاام دوباره. در خیابان داور. آنجا که برایش جان می‌دادم. برگشته‌ام. نعره‌هایی که از سر شب توی دلم جمع کرده بودم اشک می‌شوند. ناله می‌شوند. دوست دارم کیف و کفش و متعلقاتم در همین درگاهی بماند و خودم غیب شوم.

  • ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۰۵
  • ساجده ابراهیمی

اهلی شده بودم

سه شنبه/ ۵ اسفند ۱۳۹۹

به حساب بچه‌های دهات بچه شهری بودم و به حساب بچه‌های شهر، بچه دهاتی. یا آنجور که مامان می‌گفت: «غُربتی». سال‌های قبل از مدرسه در چند تصویر محو از خاله لیلا و موهای سیاه و بلندش، باباعلی و بره‌ای که می‌گفت برای داداش کنار گذاشته و هیچوقت خدا بزرگ نمی‌شد، از مادربزرگ و کلیپس سبز و صورتی بیحالی که داد تا موهای شلخته‌ام را از روی چشمانم کنار بزنم، نگار و آن بلیز و دامنی که از من به ارث برده بود خلاصه شده است. مهاجرت به تهران غُربتی‌ترمان کرد. امتحان آخر خرداد را داده و نداده ساک می‌بستیم. بابا بلیط‌ها را چندروز قبل از آقای کلهر در تعاونی 15 ترمینال جنوب گرفته بود. یک صبح گرم اواخر خرداد، در هوای خفه‌ی ترمینال جنوب، بوی سیگار، با دست به دست شدن قرص «ماشین» و لیوان استیل کوچک مسافرتی، کتاب‌های همیشه گران آن کتابفروشی کنار تعاونی، با دلشوره‌ی سفر، شوق رفتن به دهات و دلتنگی ندیدن بابا شروع میشد. بابا تا توی ماشین می‌آمد. بعدتر تا وقتی اتوبوس از دید خارج میشد پای ماشین می‌ماند. خدا خدا میکردم صندلی کنار پنجره‌ای باشد که شیشه‌اش کنار میرود و از نعمت باد خنک و زودتر شنیدن بوی سرزمین مادری بهره‌مندم. اگر شانس همراهم نبود بق میکردم. گاراژ ملایر به اندازه ترمینال جنوب خفه بود. اما خلاصی از آن راحتتر بود. ماشین آشنایی مثل پیکان کرم رنگ «عامو کریم» سر ذوقمان می‌آورد و اگرنه، باید با پیکان گذری دیگری تا دهات میرفتیم. مامان قیمت را قبل از رفتن طی میکرد. لج درارترین کار. ذوقی که چیزی به محقق شدنش نمانده بود را کش دار میکرد و دلشوره‌ام را بیشتر. کل نیم ساعت ماشین را با دلهره‌ای میگذراندم، انگار که چرخ و فلک از بالا به پایین بچرخد و هی بچرخد.
روزهای اول بچه شهری بودم؛ هنوز عروس میشدم و در تور پشه بند خاله‌ی آبادانی میپیچیدم. آرایشم میکردند و کاست‌های جدید به حلق ضبط قرمز می‌ریختند. آنها، یعنی خاله‌ها. من عروس دست و پا چلفتی و رقص نابلد بودم. آنها رقاص‌های ماهر که فرصت زیادی داشتند تا در عروسی‌های دوست و همسایه و آشنا رقص ببینند یا تمرین کنند. سه دختر با فاصله‌های سنی کمتر از 10 سال در خانه‌ای بزرگ و کم نظارت بودند و تک دختر بودم، در خانه‌ای کوچک و پرنظارت. بعدازظهرهای کشدار و گرمی که مامان و مادربزرگ خواب بودند، یا مادربزرگ مَشکه میکرد و اخبار سال را به مامان میرساند، باد ولرم در صنوبرهای روبروی تراس میپیچید و پشه کوره امانمان را میبرید، در اتاق بزرگه اتراق میکردیم. اتاق بزرگه خنک بود. با عکس های قدیمی در طاقچه. با پنجره‌ای بلند که رو به پشت بام همسایه باز میشد. با گل‌هایی قدیمی و بزرگ. اتاق بزرگه دروازه ورود من به دنیای خیال و بازی بود. بازی های کودکانه. رقص. شادی. بوی سایه‌ی سبز جا مانده از کیف خاله مریم و ماتیک قرمز نصفه و نیمه‌ی خاله شیرین. قلم سورمه‌ی تند و تیز که چشمم را به اشک می‌انداخت و کلیپسی که موهایم را سفت روی سرم جمع میکرد. وسط بازی اگر دایی‌ها یا باباعلی سر میرسیدند کارمان زار بود. خاله‌ها فرز بودند. راه و چاه را بلد بودند. من با آرایش غلیظ و چرب روی صورت مانده، توری که در دست و پایم پیچیده بود و موهایی که به سختی از زیر گیره درمی‌آمدند. با دبه‌های آب روی تراس باید همه را پاک میکردم و اگر هم نمیرسیدم چه غم؟ تنها نوه دختر بودم و عزیز دل بودم و به خیال خاله‌ها، کسی با من کاری نداشت. اما هیچ چیز از چشم مامان پنهان نمیماند. بازی کودکانه ما جرم سنگین و نابخشودنی بود. حسابم را اول مهر در تهران پس میدادم.
حسابم زود سنگین میشد. دست درازی زیاد به کره‌ی تازه مشکه کرده‌ی عمه کوکب که برای عصرانه سر سفره آورده بود، جیغ و دعواهای وسط جرزنی خاله‌ها، اصرار زیاد برای اینکه دایی طناب بلند کنفی را به دو ستون چوبی زیر خانه ببندد تا چندساعتی تاب داشته باشیم، رفتن به اتاق ننه که از سر درد دستمال به سر میبست و همیشه خدا ناله‌اش هوا بود یا رفتن به باغ میرزا و ترساندن ننه دایی که چشمش نمیدید، با جوراب نرم؛ که مثلا موش بود و پیرزن از ترس موش قالب تهی میکرد.
شهریور یک دهاتی تمام عیار بودم. آفتاب سوخته. موهای غجغلو*، صورت پاسسه* و حرف گوش نکن. ولو در آبادی و فرار از سنگ‌هایی که وحید و سعید، نوه‌های علی حسینِ همسایه به سمتمان می‌انداختند. تیغ مامان شهریوها نمی‌برید. هزاری میگفت گردوی تازه را با سنگ، روی زمین نشکنم و اقلا زود دستم را بشورم تا سیاه نشود، یکی هم افاقه نمیکرد. اینجور وقت‌ها غربتی صدایم میزد. دهاتی‌ها دستشان سیاه نمیشد و دست من میشد. دهاتی‌ها آفتاب سوخته نبودند و من بودم. دهاتی‌ها از جیغ زدن زیاد صدایشان نگرفته بود و صدای من گرفته بود. با این حال بچه ننر شهری بودم. هرچه میکوشیدم، کمتر میتوانستم لهجه داشته باشم. عمو میگفت با زبان فارسی به دنیا آمده‌ای و با آن زبان در جمع بچه‌های دهات غریبه بودم. صبح‌های سرد نیمه شهریور بانگ الرحیل انگورچینی را میزدند و بچه‌ها دست و پاگیر بودند. صبح زودتر از خروسخوان با نگار بیدار میشدیم. خودمان را به جفت‌*های نوچ انگور میرساندیم و هرکدام توی یکی شان فرو میرفتیم. اگر باباعلی بنا داشت جفت را به خود خر ببندد زود لو میرفتیم و اگر جفت‌ها روی گاری بودند جایمان امن بود. باباعلی مهربان بود. تلخی نمیکرد. اما جای بچه وسط کَرت‌های انگور نبود. تا ظهر وسط خاک و خل می‌لولیدیم. اگر حالش بود یکی دوباری با دایی از باغ تا خرمن می‌رفتیم و انگورهای چیده شده را دستگاه میزدیم. از درخت شلیل و هلو میچیدیم. نشسته و خاکی میخوردیم و جیغ مامان بلند میشد. شب که همه خواب بودند کنار شیر آب حیاط سر میگذاشتم و همه انگور و هلوی نشسته را بالا می‌آوردم. اگر دم تنگ میگرفت و نمیرسیدم از پله‌های حیاط پایین بروم، روی تراس بالا می آوردم و با آب دبه‌ها تمیزش میکردم. شهری‌ها دل و روده شان تاب میوه نشسته نداشت. شهری بودن داغ بود. داغ را باید خوب پاک میکردم.
مامان جوشِ برگشت را میخورد. میگفت وارد تهران شویم میگویند دختر غربتی با خودمان آورده‌ایم. من تا آن سالی که زن غربتی آمد و بست نشست خانه باباعلی و از مادربزرگ برنج گرفت و با خودش مرغ دزدید نفهمیدم غربتی بودن چه معنایی دارد. ایلیاتی‌هایی که تابستان به آنجا ییلاق میکردند غربتی بودند. کثیف و دست و رو نشسته. مامان زیادی درباره‌ام اغراق میکرد. در یکی دو روز پایانی شهریور باید دستهایم را سفید میکردم. تا آخر مهر دست و ناخن‌ها اثر گردوخوری داشتند. تا اواسط پاییز سیاه بودم و تا پایان سال اهلی شده بودم. حال و هوای دهات از سرم افتاده بود. شهری شده بودم.
*غجغلو یک کلمه لری و به معنای شلخته، درهم، شانه نشده است.
*پاسسه: پوست پوست شده
*جفت: دو تا سبد خیلی بلند که با ترکه آلبالو بافته شده بود و با آن انگور حمل میکردند.

  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۶
  • ساجده ابراهیمی

پنجشنبه 19 تیر 1399

جمعه/ ۲۰ تیر ۱۳۹۹

شب را نخوابیدم تا فیلم Match Point به کارگردانی وودی آلن را ببینم. پیشتر، آلن را با داستان کوتاه مرگ در می‌زند می‌شناختم. از علاقه‌اش به داستایفسکی و تاثیری که بر سینمایش داشته باخبر بودم. اما اینچنین بی‌مهابا، تهاجمی، تمیز و درخشان به چالش کشیدن ایده‌ی او درباره‌ی رنج، آن هم در صنعت تصویر، در باورم نمی‌گنجید. احتمالا دلیلش ضعف دانش من درباره‌ی سینما باشد و هم اینکه هنوز فیلم خوب، زیاد ندیده‌ام.

در باب شر، مسئله‌ی خیر برتر همواره مستمسکی در دست خداباوران برای پاسخ و در عین حال چماقی برای خداناباوران برای کوبیدن بر سر صفات مطلق خدا بوده است. ماجرا ساده است: دینداران مدعی‌اند که خبر برتری وجود دارد که بخاطر آن، خدا مجوز روا داشتن بعضی شرور سهمناک را دارد. در پس وقایع هولناکی چون کشتارهای دسته جمعی، رنج حیوانات و کودکان بی‌گناه، معلولیت‌ها و برخی شرور که فایده‌ای _در ظاهر_ ندارند، خیری برتر و به تعبیر اسلامی ما، ثواب یا جکمتی وجود دارد که تبعا عقل محدود ما از درک آن عاجز است.

آلن ایده‌ی خیر برتر را به شر برتر تبدیل کرده تا شاید، به گمان من، پوچی استدلال دینداران را نشان دهد: گاهی بی‌گناها کشته می‌شن تا راه رو برای یک برنامه بزرگ‌تر هموار کنن. و مراد او از برنامه‌ی بزرگتر، قتل انسان دیگری است. آلن به همین‌جا محدود نمی‌شود؛ رنج‌های پوچ و رنج گزاف را به  خسارت جانبی _آنچه دینداران در تقریر خود از خیر برتر منظور کرده‌اند_ تعبیر می‌کند که تنها فایده‌شان، تسهیل راه برای شرهای بزرگ‌تر بوده است. آنچه در نهایت همه‌ی حرف‌ها و جدل‌های تاریخی و الهیاتی دینداران و ملحدان بر سر موضوع رنج را به سخره می‌گیرد، پیش کشیدن شانس، تقدیر و رد قطعی هر پاسخ، تئودیسه و دفاع در برابر رنج است. شانس، همه‌ی فرض‌های ممکن برای رنج را حنثی می‌کند: اگر خوش شانس باشی مجازاتی دنبال تو نخواهد بود مگر وجدان اخلاقی خودت.

به گمانم اگر کسی داستایفسکی نخوانده باشد یا مسئله شر هرگز ذهن او را قلقلک نداده باشد، این فیلم را خسته کننده یا نهایتا تاسف آور خواهد یافت. 

  • ۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۵:۱۷
  • ساجده ابراهیمی

چهارشنبه 18 تیر 1399

پنجشنبه/ ۱۹ تیر ۱۳۹۹

شب را نخوابیدم تا فیلم Her را ببینم. لُرها به گره، گِرِگ می‌گویند و این فیلم گرگ‌های زیادی داشت. مسئله‌ تن در عشق‌ و دوست داشتن همیشه برایم پررنگ بوده است. تا کِی و چقدر می‌توان در یک لانگ دیستنس دوام آورد و ادامه داد؟ چطور بدون ارتباط‌های چشمی و جسمی می‌شود به دوام یک رابطه امیدوار بود؟Her کوشیده تا همین سوالات را جواب بدهد و ایده‌ی خلاقانه‌ای دارد. واکین فینیکس را پیشتر با نقش جوکر و تئو در The Master می‌شناختم؛ با آن فیزیک فوق‌العاده نحیف و میمیک صورتی که نظیرش احتمالا در سینما کم است. فینیکس را از دو نقش دیگرش بیشتر دوست داشتم.

 

چهارشنبه را برای مطالعه و فیش‌برداری فصل ویزل اختصاص داده بودم. کار عقب بود و هنوز ضعف نظری داشتم. یاقی‌مانده‌های آشویتس، مدخل هانا آرنت در دانشنامه استنفورد و یهودی ستزی از همین نویسنده را آنقدری تورق کردم که بدانم نکات قابل استخراجی دارند یا نه. با این حال اطلاعات علمی خوبی از کتاب اول و اطلاعاتی خاله زنکی از کتاب دوم به دست آوردم. اول آنکه کاربرد واژه‌ی هولوکاست به خلاف آنچه شایع است، در جهان الهیاتی چندان پذیرفته نیست و ویزل به عنوان اولین کسی که این نام را بر یهودی کشی گذاشت، اگرچه ابراز پشیمانی کرد، هنوز قابل سرزنش است. دوم هم آنکه آرنت و هایدگر رابطه‌ی عشقی پرشور و کوتاهی داشته‌اند.

18 تیر بود و به خلاف سال گذشته، انرژی نداشتم. یاد متنی افتادم که سال گذشته نوشتم و در برنامه‌ی جهان آرا منتشر شد. احتمالا اگر هنوز در اینستاگرام بودم، پست را استوری میکردم. بهتر که نبودم. دوری اجباری از همه‌ی شبکه‌ها حالم را  روبراه میکرد.

براهنی سروده بود: شتاب کردم که آفتاب برآید، نیامد و ادامه داده بود: به روی کاغذ و سنگ و دیوار و خاک نوشتم، که آفتاب بیاید، نیامد. حس و حالم نسبت به پایان نامه همین است. شتاب می‌کنم که تمام شود، نمی‌شود.

  • ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۱
  • ساجده ابراهیمی

دوشنبه 16 تیر 1399

سه شنبه/ ۱۷ تیر ۱۳۹۹

شب را بیدار ماندم تا فیلم the peanut butter را ببینم. فیلم ساده و روانی بود. شعار نداشت و دنبال حرف خاصی نبود. قهرمان فیلم _و هم در دنیای واقعی_ یک سندروم داون بود. به خلاف آنچه معمول است، معلول ابژه نبود و با تحقیر او شرایط بغرنجش ثابت نمیشد. دیرخوابی، قضاشدن نماز داشت و انگشت حسرت گزیدن. سوده گفته بود بعد از نماز عشا و صبح 11 تا توحید بخوانم و از دست رفته بود.

آفتاب دراز کشیده بود کنار دستم و باد کم‌جانی پرده را می‌رقصاند. ساعت باید حدود 10 می‌بود و برای شروع هیچ کاری وقت خوبی نبود. خرچنگ روی چشم راستم نشسته و چنگالهایش را تا روی گونه‌ام کشیده بود. حالت تهوع معده‌ام را تا گلویم بالا آورده بود و سقف پیش چشمم چپ و راست میشد. نعمت بودن با مامان را همین موقع‌ها می‌فهمم. بلند کردن و راه انداختن جسم سنگین و آویزانی که من بودم، در توان خودم نبود. به لطف ماساژ دست‌های نوازشگر مامان خرچنگ راضی شد کمی عقب نشینی کند. خودم را به حمام رساندم و آنقدر زیر آب گرم سر و گردنم را ماساژ دادم تا کمی چشم‌هایم باز شد. از حمام یک راست توی اتاقم ولو شدم و به حرف نگار فکر کردم که «اگه آدم یه بار بالا بیاره شاید حالش بهتر بشه.» بالا نمی‌آوردم و کلافه بودم. سمانه پیام داده بود برای تست کرونا بروم بیمارستان شهدای تجریش. جواب دادم «اگر انقدر توان داشتم همین درمانگاه سر خیابان می‌رفتم.» نرفتنم از بی‌جانی نبود. از لاقیدی بود. نه آنچه که به همه می‌گفتم؛ از ترس نبود. از بی‌امیدی بود. زورم را کمی جمع کردم. چندقرص با شربت عسل مامان بالا انداختم وگوشی را سُراندم زیر تخت. حوضله‌اش را نداشتم. حال بدم را قرقره می‌کردم تویش. خواستم بیرون از گوشی دنیای بهتری داشته باشم و از فکرش هم جان گرفتم. روی کرم‌ها و ماسک‌ها چشم چرخاندم و یاد آنهایی افتادم که چندروز دیگر با پست می‌رسیدند. خودم را کشیدم جلوی آینه. موچین را برداشتم تا کمی ابروهای نامیزانم را درست کنم. از بعد ماجرای شبنم شاهرخی و پیکاسو دلم با سالن شبنمینا صاف نشده بود. ابروکار آنجا را دوست داشتم و برنامه‌ی جدید برای ابروهایم داشتم. توی دوماه سه تا آرایشگاه عوض کرده بودم و هیچکدام چیزی که میخواستم تحویلم نمیدادند. کرم لوندر را روی پوستم کشیدم و بالم لب را روی لبهایم غلتاندم. آنجور که میگویند، نچرال خودم را دوست داشتم. دلم خواست تمام روز را مدیتیشن کنم. سرگیجه اگر میگذاشت کمی ورزش می‌کردم. .ولی باید به همان کمی جابه‌جا شدن‌ها رضایت می‌دادم. دهن باز لپ‌تاپ را بستم و جزوه‌هایم را کمی مرتب کردم. آنقدر داستایفسکی را تکرار کرده بودم، حالم بهم میخورد. اتفاقی بود که یک ساعت بعد موقع نهار تلویزیون روی کتاب باز توقف کرد و فراستی متن مطولی میخواند درباره‌ی داستایفسکی. جملات را حفظ بودم. خلاصه‌ای بود از آنچه سوزان لی اندرسن در فلسفه‌ی داستایفسکی نوشته بود. جملات را عینا وام گرفته بود و آنجا که خودش در متن دست برده بود فالش می‌زد. فراستی و صحت کمی درباره‌ی داستایفسکی شر و ور به هم بافتند و آخرش نتیجه گرفتند که «او چقدر بخشنده بوده است و بیایید همدیگر را ببخشیم.» داداش راست می‌گفت؛ فراستی دنده‌های نظام را خوب شمرده بود. با لحن و ژست و اسم منتقد خود را صاحب فضل نشان داده بود و باورمان شده بود. به طعنه گفتم: «گمونم فقط دو نفر تو ایران درباره‌ی داستایفسکی خیلی خوندن. یکی خشایار دیهیمی یکی هم من.» دلم می‌خواست همانطور می‌بود. داستایفسکی به قرائت کریم مجتهدی را خوانده بودم و با تصویری که آندره ژید از لابلای نامه‌ها و سخنرانی‌های داستایفسکی ارائه داده بود از شوق گریسته بودم. لابلای انبوه مقالات انگلیسی‌اش گم می‌شدم و هنوز خیلی چیزها برای کشف داشتم.

دوشنبه روز الی ویزل  بود و به هستی قول داده بودم بخشی از کار را تمام کنم. منبع اصلی مقالات انگلیسی بود و هرجا به حرف‌های خود ویزل می‌رسیدم دوست داشتم ساعت‌ها مکث کنم. آنجا که می‌خواسته از رنج‌های آشویتش بگوید و درمانده بود: 

language is poor and inadequate. The moment it is told, the experience turns into betrayal.

لغات من هم برای ترجمه‌اش ناتوان بودند. روث گفته بود کلمات همه‌ی آنچه هستند که داریم و من عجز کلمات را در روزهای دی 1398 فهمیده بودم. چه کلمه‌ای می‌توانست آتش درون را خاموش کند و دریای درون را ایست بدهد؟ با ویزلی که مومن وارد آشویتس شده و بدبین خارج شده بود همدل بودم و مانند او از کیفیت برقراری رابطه‌ی دوباره با خدا بیم داشتم. منتقدان ویزل گفته بودند زندگی واقعی او به تلخی تصویر پایانی کتاب شب نبوده است.  «نگاه انسان مرده‌ی درون آینه که به او زل زده بود» ویزل را ترک نکرده، اما جان بخش کلماتش شده بود. آیا من هم می‌توانستم؟

  • ۱۷ تیر ۹۹ ، ۰۱:۲۵
  • ساجده ابراهیمی

نامه به سردار «حاج شعبان»

جمعه/ ۱ فروردين ۱۳۹۹

آقای نصیری، سردار یا آنجور که رفقایتان صدا می‌زدند، «حاج شعبان» سلام.

راستش توی این چندماهی که روزهایم مانوس به اسم شهدای مدافع حرم بوده است به قصه‌های اشک آلود کم برنخورده‌ام. از شما چه پنهان، کم هم گریه نکرده‌ام. از روزهای اولی که برای شهید 26 ساله‌ی مفقودالجسد، سجاد خلیلی، پا به پای علیمی خواندم «حواست هست به موهای سفید سرم؟ حواست هست از گذشته شکسته ترم؟» و گریستم. تا روزهای سرد و سیاه دی که با هر نشانی از حاج قاسم و رفقایش در شهر مکث کردم و اشکهایم را از پهنای صورت پاک کردم.

پریشب از گذرِ بد روزگار، آنجور که ظاهر کار میگفت، به مقاله‌ی شما رسیده بودم. به قصه‌ی غریبانه و آشنای شما. راستش حاج شعبان، عادت کرده‌ام که روی قصه‌های مدافعان حرم مکث نکنم. قصه‌هایی که هرگوشه‌ی آنها دل مادری لرزیده یا خواهری شکسته است و دختری یتیم شده است. از روی واژه‌هایی که شما را معرفی میکرد شتاب می‌کردم. من را ببخشید که نقطه‌ی گیرم، اسم «قاسم سلیمانی» بود. آنجا که باید ویرایش می‌کردم: «شهید قاسم سلیمانی، فرمانده سابق نیروی قدس» در چهلم شما گفته بود: «شهید نصیری از اولیای الهی بود که در جامعه‌ی ما مخفی ماند. او مثل شیشه عطر بزرگی بود که باید درِ آن برداشته میشد تا جامعه‌ی ما عطر آن را استشمام کند.» بغض به گلویم چنگ انداخته بود. حاج قاسم از شما و درباره‌ی شما همانجور گفته بود که ما هم درباره‌ی خودش. رگبار جملات بعدی بغضم را سیل کرد. ابومهدی المهندس گفته بود اگر شما نبودید بغداد و دمشق سقوط کرده بودند.

تند و بی‌توقف دویده بودم. در گرمای 5 خرداد تل عفر نفس نفس میزدم. دو سال و نه ماه عقب‌تر، انفجار و سوختن ماشینی را نگاه میکردم که شما توی آن بودید. جایی حوالی نینوا. ما با این اسم چقدر در روضه‌ها گریسته‌ایم. شتاب کرده بودم تا حال حاج قاسم را بعد از شنیدن خبر شهادت شما ببینم. آشنایی‌تان قدّ سن من بود. از سال 71 در سیستان و بلوچستان شروع شده بود. رفیق بودید. با ابومهدی هم. عمر رفاقتتان با ابومهدی بیشتر هم بود. سال 64، سپاه بدر را تصور کردم. جوانانی لاغر و آفتاب سوخته. رفتن شما حتما داغ روی دل رفقایتان گذاشته بود.

اینها را گفتم تا برسم به اینکه حالی حسرت بارتر از حالای شما برای من وجود ندارد. جمعتان جمع است. رفقایتان آمده‌اند پیش خودتان. بعد از آنهمه سال دویدن و عرق ریختن. در گرما زیر آفتاب سوختن و در سرما یخ زدن. بعد از آنهمه سال حسرت یک خواب آسوده بر چشم گذاشتن و دوری از لذت‌هایی که دنیا به شما حلال کرده بود. من این معنی را کمی دیرتر درک کردم. با چندساعت تاخیر؛ در یک خواب عصرگاهی. ریز ریزِ گریه‌ی آقامجتبی به هق هق تبدیل شده بود. با صدای بلند گریه میکردند، و خیره به انگشتر توی دستشان مانده بودند. نماز شهید همدانی را می‌خواندند، زیر طاق بزرگ مسجد سپهسالار، همانجا که آقا نماز میت خودشان را خواند. از گریه‌ی آقامجتبی به هق هق افتاده بودم. احساس یتیمی داشتم. هنوز از شنیدن خبر فوت آقامجتبی بغض میکردم مثل حالا که هنوز از دیدن عکس حاج قاسم. در همان عالم حواسم بود که شهید همدانی اگر وقت داشت از حاضران جلسات آقامجتبی بود و آقامجتبی هم خیلی قبلتر از همدانی از این دنیا رفته بودند. خواب من چه میگفت؟ زیر طاق بلند مسجد سپهسالار واقعا چه میگذشت؟ نماز آقامجتبی، با آن حال تضرع و زاری برای شهید همدانی معنایش چه بود؟

حتما شما بهتر میدانید حاج شعبان. من خوش‌تر دارم از میان اینهمه اضغاث احلام، این خواب را به فال نیک بگیرم. خوش دارم آن چند دقیقه حسرتم به حال شما را با حسرت آقامجتبی در خواب پیوند بزنم. شاید کمی حواسم را جمع کنم. کمی خودم را جمع کنم. عالِم خدا وقتی چنان زار میزد، منِ بنده‌ی غیرقابل شمارش خدا چه حالی پیش شما خواهم داشت؟

حاج شعبان، برای نوشتن از شما و به شما دست دست کردم. صبوری کردم تا شاید غبارها خوب بنشینند و ببینم با خودم چندچندم. نشد. من عجولم و بی آنکه حرفم را با صاحب آن دریمان بگذارم آرام نمیگیرم. شما می‌دانید گام‌های این دل بازیگوش و هرجایی را چطور روی زمین سفتی که شما پا گذاشتید، قرار دهم؟

 

  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۱
  • ساجده ابراهیمی

که به دوست التجا بردن

پنجشنبه/ ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸

پانسمان را که برداشتم دو تکه خون بزرگ به گاز چسبیده بود. ناخنم را توی یکی فرو کردم تا مطمئن شوم لخته‌ی خون است و گوشت نیست. مزه‌ی خون دهنم را پر کرد. دهان که باز کردم خون غلیظ با شتاب بیرون ریخت. تمام‌شدنی نبود. دو چاله‌ی سیاه خون بالا می‌آوردند. دندان‌هایم قرمز بود. با دست لرزان برای فاطمه نوشتم: "همینجوری داره خون میاد". بعدش را نفهمیدم. فاطمه چه نوشت و با دست خونی افتادم یا دستم را شستم، نفهمیدم. طول کشید تا مامان بفهمد. همه‌چیز در سکوت فرو رفته بود. صدای سوت کشداری از دور می‌آمد. صدای مامان هم اضافه شد‌. تکانم می‌داد.  محکم. صدایش تبدیل به جیغ شد. صداها زیاد شد. محو و گنگ. می‌آمدند و می‌رفتند. صدای اپراتور اورژانس را می‌شنیدم. کشدار. گنگ. بم. تلاش مامان برای سرپا کردنم نتیجه نمی‌داد. بقیه‌اش را نمی‌شنیدم. می‌دیدم. بیرون بدنم ایستاده بودم و عرق روی پیشانی بابا و اشک‌های مامان را می‌دیدم. مطمئن بودم نمی‌میرم. مرگ انقدر راحت سراغم نمی‌آمد. اما آرزو می‌کردم که کاش همینقدر راحت باشد. حسرت افتاده بود بیخ گلویم. نمی‌دیدمش. اما نفسم را تنگ کرده بود. حسرت کارهای نکرده. راه‌های نرفته. گام‌های برنداشته و دویدن‌هایی که آرزو داشته‌ام. دلم زندگی نمی‌خواست. زنده بودن و دویدن و شوق داشتن می‌خواست. دست زیر چانه فکر می‌کردم حیف شد. حیف شد. اینها را داشتم و قدر ندانستم.

راه خانه تا درمانگاه سر کوچه را چطور رفته بودم؟ روی پا بودم؟ نفهمیدم. دکتر می‌گفت ۶. فشارش ۶اه. سرم بیارید. اسمم را می‌پرسید. نمی‌دانستم. دهانم قفل شده بود. ردِ آب قندی که مامان با قاشق توی حلق ریخته بود تا زیر گلویم کش آمده بود. یک رشته از موهایم زیر گلو از چسبناکی قند حلقه شده بودند. پرستار آنژیوکد توی رگ دستم برد. بی‌فایده بیرون کشید. سوزن را توی مچم برد. ناامید بیرون کشید. دکتر خودش دست به کار شد‌. درد نداشتم. سوزش سوزن را نمی‌فهمیدم. با آدمِ روی تخت پیوند جسمی نداشتم. کنار بابا ایستاده بودم و صدای نفس‌نفس زدن‌هایش را می‌شنیدم. دلم می‌خواست آرامش کنم. بگویم چیزی نشده که. دلم می‌خواست اشک‌های مامان را هم پاک کنم. بگویم از تو توقع نداشتم. نمی‌شد. حسرت‌هایم دور سرم می‌چرخیدند. دستم هنوز می‌توانست بنویسد. پاهایم هنوز می‌توانست راه برود. همین دیروز تدِ "زندگی کردن ورای محدودیت‌ها" را دیده بودم. امی پا نداشت. اما خوشحال زندگی می‌کرد. می‌خواستم کمی تقلید کنم. همین دیروز دلم دوباره برای رفتن و رفتن و رفتن و خود را جایی وسط حادثه پیدا کردن مچاله شده بود.

پایم تکان خورد. بعد دستم. اختیارشان را نداشتم. صدای دکتر آشنا بود. می‌گفت: "ساجده خانم خوبی؟" خواستم جواب بدهم. لب‌هایم چسبیده بود. ناله‌ای زدم که یعنی خوبم.

خوب نبودم. درد توی فک راستم پیچیده بود. دست و پاهایم گز‌گز می‌کرد. اما هنوز داشتمشان. هنوز شوق رفتن و رفتن توی دلم بود. هنوز پاهایی برای رفتن داشتم. توی سه باری که وجودم دوتا آدم بی‌ربط به هم شده بود، اولین بار بود که از "هنوز زندگی کردن" خوشحال بودم.


+اخوان گفته بود "زندگانی را دوست می‌دارم، مرگ را دشمن

وای این با که می‌باید گفت

من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن"

امروز میان این دوست و دشمن، ترجیحم با دوست بود و انتخاب او هم برایم، همین بود.

  • ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۲
  • ساجده ابراهیمی

غلام خانه‌های روشن

جمعه/ ۲۶ بهمن ۱۳۹۷




این یادداشت را اردیبهشت امسال در سالمرگ غزاله علیزاده نوشتم. امروز تولد اوست و مرور این یادداشت برای خودم خوب بود؛ تذکر داد که به ضرورت بازنویسی و رجوع به گذشته ایمان بیاورم.

«احساس دائمی‌ام این بود در یک جهان تقریبا گود و تاریک هبوط کرده‌ام.» غزاله علیزاده خلق اولین داستان خودش در سن چهارده سالگی را مدیون این احساسِ عجیب می‌دانست. احساسی که اگرچه منشااش پیدا نبود، اما «واقعا با آن درگیر بود». با تلاش‌های مادر شاعرش منیرالسادات سیدی بود که آن داستان شصت صفحه‌ای در یکی از مجلات سال ۳۹ مشهد چاپ شد. داستانی که باورش سخت بود که متعلق به دختری چهارده ساله باشد. از آن به بعد هم داستان‌هایی در مجلات و روزنامه‌ها از او منتشر می‌شد. اما ۱۶ سال طول کشید تا اولین داستان بلندش، بعد از تابستان را در سال ۵۵ منتشر کند تا برای او شهرتی بیشتر از داستان نویس روزنامه‌ای بیاورد. بعد از آن بیکار ننشست. دوسال بعد سفرناگذشتنی را به دست انتشار سپرد و داستان‌های کوتاه متعدد دیگری. سال ۶۳ داستان بلند «دومنظره» را منتشر کرد. اثری که آن را مایه امیدواری برای ظهور یک «نویسنده» در آینده ادبیات ایران می‌دانستند. همه این تجارب لازم بود تا سال ۷۰ «خانه ادریسی‌ها» را بنویسد. اگرچه این اثر او را بعنوان نویسنده صاحب سبک مطرح کرد، اما جایزه بیست سال داستان نویسی را سه سال بعد از مرگش برای او آورد. جایزه قلم طلایی را هم از مجله ادبی گردون برای داستان کوتاه «جزیره» گرفت و جایزه بهترین مجموعه داستان سال را برای کتاب «چهارراه» برد. آخرین اثرش.


تنهای فیلسوف

«من تنها فرزند خانواده بودم. در فضایی زندگی می‌کردم که تنهایی بر آن حاکم بود و نیاز به ارتباط با اطرافیانم داشتم. اما این ارتباط به دست نمی‌آمد. در نتیجه شخصیت‌هایی ابداع می‌کردم و با آن‌ها جهانی می‌ساختم که مرا احاطه می‌کرد و برایم تسلابخش بود.» علیزاده تنهایی خود را چه در سال‌های کودکی و چه سال‌های جوانی و میانسالی در حالی غرق در تنهایی توصیف می‌کند که به گفته نزدیکانش هیچوقت اطراف او خالی نبود. لیلی سروش، دخترخاله او می‌گوید: «بخاطر رفاه مالی که داشت همیشه خانه‌شان پاتوق دوستانش بود برای اینکه همبازی داشته باشد و احساس تنهایی نکند». مادرش احساس تنهایی او را نکوهش می‌کند و معتقد است این احساس او بیشتر درونی و ناشی از توهماتش بوده‌اند: «اصلا تنها نبود انقدر که لش و لوش دور خودش جمع می‌کرد. نمی‌دانم این چه اخلاقی بود که داشت و از کی یاد گرفته بود.»

 احساس تنهایی و میل به نوشتن و خلق کردن با ازدواج او با بیژن الهیِ شاعر شدت گرفت. ازدواجی که خیلی طول نکشید. حاصلش «سلمی» بود که به غزاله سپرده شد. دو دختری هم که از زلزله زده‌های بویین زهرا به فرزندی قبول کرده بود همیشه در مهمانی‌ها همراهش بودند. در دانشگاه تهران علوم سیاسی خوانده بود. اما علاقه‌اش به آن و رشته حقوق که برای خواندنش به فرانسه رفت آنقدری زیاد نبود که مادر را به آرزویش برساند. به فلسفه تغییر رشته داد. احتمالا تاملات فلسفی او پیش زمینه داستان‌هایش هم بوده‌اند. محمدعلی سپانلو کتاب‌های علیزاده را فلسفی می‌داند. معتقد است او در کتاب‌هایش شادی غرق شدن در دنیای بزرگ‌تر را داشت. «با دید عارفانه هم مرگ پایان نیست. علیزاده شعر را می‌شناخت. شعرهای من را هم خیلی دوست داشت.» اگر این تغییر رشته هم نبود اندوخته‌هایش از ادبیات و اسطوره آنقدر زیاد بود که قوام‌بخش داستان‌هایش باشند. روزهای دانشجویی‌اش در دانشگاه تهران با نشستن روی چمن و شعرخواندن با دسته‌ای از دوستانش می‌گذشت. مرتضی آوینی هم در همین دسته بود. اگرچه بعدها شایعاتی درباره رابطه آنها بوجود آمد که با سکوت دختر و خانواده غزاله، به آن دامن زده نشد. مسعود بهنود در روایت «کامران و غزاله» سعی کرده رابطه آنها را بیشتر و جدی‌تر از آنچه همه می‌دانند جلوه بدهد. او می‌گوید: «در همون زمان که کامران روی مین رفت و درگذشت، در همون زمان غزاله هم در شمال جای خوش منظری پیدا کرد و خودش را دار زد». بهنود حواسش نیست یا نمی‌داند که غزاله علیزاده چهارسال بعد از آوینی خودکشی کرده است.

شخصیت او را از بذله‌گو تا افسرده توصیف کرده‌اند. لیلی سروش افسردگی او را ذاتی می‌داند، که البته دوست داشت آن را تشدید هم کند. «خیلی دروغ می‌گفت. پنهان‌کاری داشت. دوست داشت مورد توجه باشه، طبیعتا بین مردا. ولی صادق نبود. به این قضیه تجاهل می‌کرد.» مسعود کیمیایی اما تظاهرات او را زنانه، دوست‌داشتنی و هنرمندانه می‌داند. با این حال او را در نویسندگی چندان موفق نمی‌دانسته است: «اون سال‌ها بنظرم قصه‌هاش ماندنی نبود. اما خب من اشتباه می‌کردم.» کیمیایی دوست صمیمی بیژن الهی، همسر سابق علیزاده بود. شاید آن دوستی در ابراز چنین نظرهایی بی‌تاثیر نباشد. «او بیشتر از اثر هنرمندانه، روحیه هنرمندانه داشت. دوست داشت در فیلم مهرجویی یا من بازی کند. اما خب زندگی خیلی شلوغ و پیچیده‌ای داشت.» دروغی که دخترخاله از آن حرف می‌زند را آیدین آغداشلو با ظراغتی بیشتر به هوش غزاله مربوط دانسته: «فاصله‌اش را همیشه نگاه می‌داشت – نه این‌که چیزی در رفاقت کم بگذارد – اما مثل این بود که حرف مهم و ناگفته مانده‌ای را می‌خواهد همچنان نگوید و ناچار رفتارش را در هاله‌ای از مزاح و حرف‌های پیش‌پاافتاده می‌پیچید و چه خوب بلد بود خودش را به گیجی و بی‌خبری بزند و قصه‌ای را که بارها شنیده طوری با علاقه و تعجب گوش کند که انگار بار اولش است! و اغلب فریب می‌خوردی و گمان می‌کردی همه حواسش پیش توست، که نبود، و لابد داشت قصه‌هایش را در ذهنش می‌نوشت و مرور می‌کرد.» سال‌های آخر زندگی‌اش در شلوغی گذشت. اما مهمانی‌های شبانه و مهمان‌های همیشگی در خانه‌اش هم به رفع تنهایی او کمکی نکرده بود. کیمیایی درباره روزهای آخر علیزاده می‌گوید: «من داخل زندگی شبانه‌اش نشدم. دوست نداشتم. اما جسته گریخته از اطراف می‌شنیدم که دچار بحران روحی شده.» سلمی الهی دخترش هم مهمانی‌های زیاد مادر را در برطرف شدن احساس تنهایی که از بچگی همراهش بوده را موثر نمی‌داند: «خونه ما فضای سوررئالیستی داشت. شخصیت‌ها و مشاغل مختلفی توش سکنی داشتن. از هر دری کسی بیرون می‌اومد و چیزی می‌گفت. ولی یه وقتایی غزاله می‌اومد پیش من. می‌گفت: “تنهام. تنهام”» مهمان‌هایش اما خارج از تحمل مادرش بودند، چه در دوران بچگی و چه در دوران میانسالی و جوانی. مادری که نه تنهایی دخترش را موجه می‌دانست و نه کارهای دیگرش را: «اصلا نمی‌تونستم باهاش سر کنم. نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنه. برام اهمیتی هم نداشت. با اونهمه لش و الوات که دور خودش جمع کرده بود من خجالت می‌کشیدم چیزی بگم.»


اسطوره‌های بورژوا

«به صورت انسان در جهان نگاه نمی‌کردم. پرتو و بارقه‌ای از الوهیت در انسان می‌دیدم. در نتیجه انسان‌هایی که در داستان‌هایم هستند استعاره‌ای از تقدیس دور و برشان هست. نوشتن از کمبودهایی که در اطرافم می‌دیدم آشفتگی را به نظم تبدیل می‌کرد و به سمت تقدیس و احساس آسمانی می‌برد.» داستان‌های او را اسطوره‌ای می‌دانند. بعضی کوشیده‌اند که او را نویسنده‌ای فمنیست نشان دهند؛ اما کسی در این هدف موفق نشده‌است. با اینکه عمده قهرمان‌های او مردان هستند، اما توجه یکسان او به زنان هم او را از تهمت فمنیست بودن دور نگه داشته است. مریم حسینی نویسنده و پژوهشگر، در نشست جامعه شناسی زنان و جنسیت،دربارۀ توجه او به زنان گفته است: «برخلاف نوشته‏‌های بسیاری از نویسندگان زن، قهرمانان داستان‏های غزاله علیزاده فقط زنان نبودند بلکه زنان و مردان نقش‌های کاملاً برابری در داستان‏ها دارند. به نظر من او چندان به نظریات فمینیست‏های رادیکال که زنان را برتر می‏‌دانند و یا تلقی‏‌های جامعه مردسالار نسبت به برتری مردان معتقد نیست و بیشتر به جنبه انسانی افراد توجه می‏‌کند. او زن و مرد را ”نیمه‏‌های یکدیگر“ می‏‌داند و این تصویر در داستان‏های مختلف وی تکرار شده است.» در زمانه‌ای که علیزاده نیست تا درباره آثار خودش حرف بزند قضاوت درباره‌اش سخت نیست، اگرچه منتقدان بی‌انصافی هم نداشته است.نکته مهم در آثار او، توجهش به قشر متوسط و مرفه جامعه بود. در زمانه‌ای که متاثر از ادبیات سوسیالیت نویسندگان بیشتر از فقر و خانوادۀ محروم می‌نوشتند، فضای داستان‌های او در طبقه بورژوازی و با شخصیت‌های متوسط یا مرفه می‌گذشت. شهریار مندنی‌پور درباره این ویژگی او می‌گوید: «او جزو معدود نویسنده‌های ماست که ستینگی سوای ستینگ رایج داستان‌های ایرانی انتخاب کرده است. ما معمولا در داستان‌های‌مان با فضاهای روستایی، فقرزده و طبقه مصیبت‌کشیده زیر متوسط و حداکثر متوسط روبه‌روییم و محیط اشرافی، اشیای اشرافی و فضایی که علیزاده انتخاب کرده، تقریبا برای خواننده داستان ایرانی تازگی دارد. علیزاده این شجاعت را داشت که اشخاص را از محیط و طیف اجتماعی خودش انتخاب کند و به نظرم در این کار موفق هم بود.» حسن میرعابدینی، منتقد ادبی در کتاب صدسال داستان‌نویسی ایران، او را خیال‌پرداز و زبانش را شاعرانه و مبهم می‌داند و درباره‌اش می‌نویسد: « او نویسنده‌ای وصاف است که توالی صفت‌ها، قیدها و اضافه‌های پیاپی را با رنگی از شعر رمانتیک و لغاتی برگرفته از فارسی سره، در پی هم می‌آورد تا اشتیاق خود را به گذشته بنمایاند.» نثر او را گیرا، توصیف‌هایش را خوب و تسلطش به فرهنگ شخصیت‌های داستانی‌اش را عالی دانسته‌اند. با اینکه در زندگی‌اش کلاس نویسندگی نرفت و کار را غریزی شروع کرد، کسی روی داستان‌های او ایراد مشخصی نگذاشته است. حتی خودش با نوعی خودشیفتگی داستان‌های اولش را ستایش نمی‌کرد. اما در مصاحبه‌اش با مجله ادبی گردون، در سال ۷۴ آنها را «برخاسته از طبع و قریحه‌ای خام» می‌دانست. مانند خیلی از نویسندگان زن مثل ویرجینیا وُلف، آنِ نوشتن داشته و پس از تمرکز زیاد قادر به حرف زدن از موقعیت‌های داستانی‌اش بوده، اما مانند او خودش دست به قلم نمی‌برده است. با کامپیوتر هم مشکل داشت. چشم‌هایش را با شال یا چشم‌بندی می‌بست، دراز می‌کشید، قصه را می‌گفت و دو منشی جوانش می‌نوشتند.سیاسی نبود. اما مانند هر نویسنده دیگری که در عصر انقلاب زیسته بی‌تفاوت به وقایع اطرافش هم نبود. در همه آثارش کمابیش به انقلاب و یا تبعات آن و آدم‌های انقلابی می‌پردازد. «خانه ادریسی‌ها» حوادث بعد از انقلاب در مکانی خیالی به نام عشق‌آباد و خانواده‌ای ثروتمند که خانه‌شان در معرض غارت انقلابیون و توده‌های مردم قرار می‌گیرد را روایت می‌کند. داستان فرعی «دومنظره» داستان دختری ماجراجو و انقلابی‌است. «زمانی فکر می‌کردم با نوشتن چیزهای زیادی را در دنیا تغییر خواهم داد. اثر خواهم گذاشت و صدایم به صداهای دیگر خواهد پیوست.»


سرخوردگی تا خلق اثر هنری

«فکر می‌کنم که چرا می‌نویسم؟ چون هیچ کار دیگری بلد نیستم. چون تنها با نوشتن نجات پیدا می‌کنم و زندگی‌ام معنا پیدا می‌کند. در لحظه‌ای که نتوانم بنویسم زندگی منقطع می‌شود. اگر این خط داستان بریده شود مثل شهرزاد قصه‌گو شاید زندگی آدم هم به نحوی منقطع شود.» همراه دوستانش به مشهد رفته بود. به بهانه خرید از آن‌ها جدا شد و با ماشین دربست به رامسر رفت. شب را مهمان خانه پیرزنی بوده است. سر راه طناب هم خریده بود. صبح فردا، ۲۱ اردیبهشت ۷۵ و چندماه مانده به پنجاه سالگی، خودش را در جنگل‌های همان حوالی حلق‌آویز کرد. مرگی که برای خیلی از نزدیکانش بعید نبود. در نامه‌اش نوشته بود دوست ندارد سربار عزیزانش باشد. مرگ انتخاب خودش بود.از زندگی و بیماری و سکوت و تاریکی اطرافش خسته بود: «…خسته‌ام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمی‌گویم بسوزانید. از هیچ‌کس متنفر نیستم. برای دوست‌داشتن نوشته ام، ن‌می‌خواهم، تنها و خسته‌ام برای همین می‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ای تاریک من غلام خانه‌های روشنم.» اما نوع خودکشی او تعجب خیلی‌ها را برانگیخت. «زینت سروریان» دایه غزاله، او را آدمی سرخورده می‌داند. زنی شکست خورده از زندگی در رابطه با شوهر، بچه، دوست و مریضی. کیمیایی و سلمی صحنه مرگ او را در جنگل‌های جواهرده زیبا و مانند تابلوهای هنری توصیف می‌کنند؛ زنی سیاه‌پوش، با آرایشی خفیف، موهایی ریخته روی صورت و لبی که کمی سیاه شده بود، آویزان از درختی که شکوفه زده بود و زیرپایش هم سبز بود. بهرام بیضایی هم با اینکه خودکشی او را دور از انتظار نمی‌داند اما دستان او را حتی برای گره زدن نخ هم ظریف و ضعیف می‌دانست، چه اینکه بتواند طنابی را به درخت ببندد. ناصر زراعتی صحنه مرگ او را اینگونه روایت می‌کند: «در همان نگاهِ اول به آن قامتِ آویخته از شاخه‌ای بزرگ، تاب‌خوران از بادی که در آن فضای بسته معمولاً نمی‌وَزَد، در سکوتِ وَهم‌آورِ جمعیتی که مبهوت و وحشت‌زده ایستاده به تماشا، این فکر از ذهن می‌گذرد که چگونه چنین کاری را کرده؟ آن‌هم به‌تنهایی… آن‌هم او که همیشه هر کاری را آن‌قدر آرام و ظریف انجام می‌داد، از راه‌رفتن و حرف‌زدن و خوردن و نوشیدن گرفته تا کتاب خواندن و داستان‌نوشتن…». با این تردیدها بعضی هم مرگ او را خودخواسته نمی‌دانند و معتقدند زمانی که نیروهای امنیتی سرگرم پروژه حذف فیزیکی نویسندگان و روشنفکران و شخصیت های مخالف حکومت بودند، غزاله علیزاده هم به دست آن‌ها به قتل رسیده است. این گفته‌ها در حالی است که هیچ فعالیت سیاسی از او گزارش نشده است، هیچ اثری از او مهر سانسور نخورده و هیچ اظهار نظری خلاف حکومت هم از او پیدا نمی‌شود. گفته‌هایی که هیچ‌ دلیلی برای اثبات خود ندارند و هرگز از سوی کسی تایید یا رد نشدند.

  • ۲۶ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۳۴
  • ساجده ابراهیمی

با قرص ماه کامل می‌شدم

شنبه/ ۱ دی ۱۳۹۷

صبح را با جنگ و صلح شروع کردم. از صفحه‌ی ۳۲، جلد اول. به خلاف دفعه‌ی اولی که سراغش رفتم، نرم بود. اسم‌ها هنوز سخت بود، حتی تلفظشان. فقط سعی می‌کردم به یاد بسپارم چه "تصویر اسم"ی، چه‌کسی است و نسبتش در داستان چیست.

سرم را که بیرون کشیدم، ایستگاه فردوسی بودم. جوان گیتارزن و پیرمرد سازدهنی‌زن، سر جایشان، جلوی پله‌برقی‌های خروجی، نبودند. هوا سرد بود. احتمالا آن بالاها برف آمده بود. توی خودم پیچیدم. لباس‌هایم زیاد نبود، اما بدنم داغ بود. تب داشت. صورتم انگار سیلی خورد.

پایم را توی خیابان که گذاشتم، از تاکسی سوار شدن منصرف شدم. خودم را کشیدم توی پیاده‌رو و ساعتم را نگاه کردم: "هشت و چهل و چهار دقیقه. تهش می‌شود یک ساعت تاخیر دیگر."

دفتر خلوت بود‌. مدیر اجرایی‌مان زنگ زد و گقت کمر درد دارد. نیم ساعت بعد جانشین تهیه‌کننده زنگ زد. گفته‌بود همسرش مریض است. هدی مسموم شده بود. بدخلقی اول صبح سردبیر که اضافه شد، همه‌چیز نوید یک روز افتضاح را می‌داد. سعی کردم با خوش‌خلقی تمامش کنم. جواب نداد. شانه‌هایم را بالا انداختم. تخس شدم. "به درکی" توی دلم گفتم و کارم را از سر گرفتم.

سر ظهر دفتر گرم شد. هدی آمد. سردبیر و تهیه‌کننده هم. بساط جلسه‌مان زود راه افتاد. تمام که شد، بدنم یخ کرد. چیزی که انتظارش را نداشتم، انتظارم را می‌کشید. همیشه غافلگیرم می‌کرد. اما خودم را با آن کامل‌شده‌تر می‌یافتم. قرص خوردم. نخواستم از پا بیفتم.

زنانگی فرودستم می‌کرد. حتی اگر خودم نمی‌خواستم. بخاطرش حرف‌های عجیب می‌شنیدم. حرف عجیب حتی می‌توانست شوخی باشد. شوخیِ یک فرادست با یک فرودست. با ادبیاتِ فرادستانه، به قصد فرودست کردن دیگری. چون زن بودم، مزاج‌شناسی می‌شدم. جمعِ طبع‌شناسی در اتاقم برگزار شده بود. می‌گفتند سودایی و مالیخولیایی هستم. نبودم. آنهمه طبیبی که سر زده بودم این یکی را نگفته بودند. ویژگی‌های یک انسان سودایی را برایم می‌گفتند. نقاط ضعفش را. بعد از هرکدام می‌پرسیدند: "اینجوری هستید. نه؟" در این شوخی کثیف باخته بودم. خودم جواب نداشتم. دیگری به‌جای من جواب می‌داد: "از من بپرسید. می‌شناسمش. همینجوریه". هدف از آن مراسم، حقیر کردن بود. فرودستی یک دختر را، به یادش آوردن. اگر می‌گفتم: "ناراحت می‌شوم"، باخته بودم. اگر از خودم بیش از آن دفاع می‌کردم هم، بازنده بودم. گذاشتم شوخیِ‌شان تمام شود. تا با حس تحقیر دیگری و نشان دادن فرادستی خود، "کامل" شوند. تنم داغ شده بود. از ناراحتی نبود. تحقیرم کرده بودند اما پیش خودم هنوز سرپا مانده بودم. تحقیر تنها یک دلیل داشت: از اطاعت چیزی، که دادن آدرس خانه‌مان، یعنی خصوصی‌ترین وجه زندگی‌ام بود، سرباز زده بودم. استحقاقم، تحقیر بود. ناعادلانه می‌دانستمش. اما باید می‌پذیرفتم. راه دفاع نداشتم.

به سین زنگ زدم. می‌دانستم اگر بگویم چه اتفاقی افتاده و سکوت کردم، جواب می‌دهد: "تو؟ تو؟ تو هیچی نگفتی زبون دراز؟" از این فکر، تماس را با زنگ اول قطع کردم.

غروب که برمی‌گشتم بدنم دوباره یخ کرده بود. تا مترو که رسیدم عرق‌ریران شروع شده بود. یک قرص و گوشه‌ای گرم لازم داشتم تا حالم سرجا بیاید. توی مترو جنگ و صلح را دستم گرفتم. سر که بالا آوردم در پارک نزدیک خانه بودم. ماه روبرویم بود؛ قرص ماه. از پشت شاخه‌های درخت نگاهم می‌کرد. توی دلم، نبضی از تن تب‌دارم گفت: "شبی تب داشتم، رفتی و قرص ماه آوردی...".

  • ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۰:۱۰
  • ساجده ابراهیمی

زندگی در حیاط خلوت

جمعه/ ۳۰ آذر ۱۳۹۷

آخرین تلاش‌هایم برای قدم زدن همراه با کسی در یک عصر پاییزی، بی‌نتیجه ماند. یک روز مانده بود که پاییز تمام شود. تنها فرصتم بود. شاید شنبه که 1 دی می‌شد هم هوا هنوز پاییزی بود و می‌شد قدم زد؛ اما خب، پاییز نبود. وسواس فکری مانع از تجربه‌ای دل‌انگیزی می‌شد. دوست داشتم ساعت 3 عصر پاییزی که آفتاب کم رمق است خیابان طالقانی را قدم بزنیم. دوست داشتم توی فاصله‌ی کوتاه درِ قدس دانشگاه تا خیابان وصال، به جز صدای پاهای خودم، صدای کسی دیگر را هم بشنوم. بعدش از وصال بالا می‌رفتیم. شاید آنموقع قدم زدن در پارک لاله بیشتر بهم می‌چسبید. نشد. باید به خانه برمی‌گشتم. توی دلم گفتم نمی‌گذارم بد بگذرد. مامان خانه نبود. خوراکی ممنوعه می‌خریدم، چند ساعتی هم می‌خوابیدم. فکرش سر ذوقم آورد. ته‌مانده‌ی وقت تلف کنی را در اداره سر کشیدم. «اتحادیه‌ی ابلهان» را از کتابخانه‌ی اتاقمان برداشتم، به این امید که بخوانمش. وسایلم را توی ماشین آفتاب زده ریختم و یک ساعت ترمز و کلاچ کردم تا به خانه رسیدم. یک جاهایی که اتوبان راه داد، دوتا لایی کشیدم تا هیجانم را بیشتر کنم.

از لحظه‌ی رسیدنم آیین خوش‌گذرانی را با خیار و زیتون و ماست چکیده شروع کردم. چی پلت خوردم و پشت بندش چایی. گوشی را سایلنت کردم و گوشه‌ای دور گذاشتم. کنار شوفاژ دراز کش شدم و اول سعی کردم «خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» را بخوانم. از جایی که ادامه نداده بودم شروع کردم. جلو نمی‌رفت. حتی چشمانم را هم گرم نمی‌کرد. خوابم نمی‌برد. اگر آنجور ادامه پیدا می‌کرد، روزم تلخ و کلافه می‌شد.  توی همین فکرها خوابم برده بود. وقتی پریدم کتاب روی سینه‌ام افتاده بود. چند سال بود اینجوری خوابم نبرده بود؟ آوای ساعت دیواری می‌گفت یک ساعتی گذشته. بدن سرّم را جنباندم و به آشپزخانه رفتم. ساعت 3 بود.

با یک لیوان بزرگ آب موافق بودم. چیزی نمانده بود بدنم از خشکی و بی‌آبی و نمک‌خوری، شوره بزند. اتحادیه‌ی ابلهان را باز کردم. پاراگراف اول خوب بود: «یک کلاه شکاری سبز رنگ سری را که بیشتر به یک بادکنک حجیم شباهت داشت، می‌فشرد». انگار با متن خلاقانه‌ای روبرو بودم. صفحه‌ی 60 بود به گمانم؛ پلیس مانکوزو و خانم رایلی قهوه می‌خوردند. دلم قهوه خواست. پا از اتاق که بیرون گذاشتم، خانه تاریک بود. یک چیزی درونم سر برآورد: «چند وقت است اینجوری در سکوت نبوده‌ای؟» چندین ماه بود. دلم نیامد خلسه‌ی خنک و ساکت خانه را با روشن کردن لامپ به هم بزنم. کورمال کورمال تا آشپزخانه رفت. چراغ هود هم کارم را راه می‌انداخت. قهوه‌ درست کردم. دلم نمی‌خواست تلخ بخورم. کمی عسل بهش اضافه کردم. بد نشد. با یک لیوان بزرگ دیگر آب، به اتاقم برگشتم. «ایگنیسش» جلوی تلویزیون ماتش برده بود تا برگردم. با خودم عهد کردم همین یکی دوروز کتاب را تمام کنم. خوش‌خوان بود. مدت‌ها بود کتابی را اینهمه تند پیش نرفته بودم.

بیرون صدای باران می‌آمد. به پنجره می‌خورد. لامپ توی خیابان روشن شد. دلم قدم زدن خواست. توی آن هوا و سکوتی که تویش بودم، عیشم کامل می‌شد. صدای اذان از جایی دور می‌آمد. نمازم را خواندم. اول فکر کردم خوب و گرم بپوشم تا سردم نشود. خیالم یک پیاده روی طولانی بود. می‌دانستم زود گرمم می‌شود. لگ مشکی‌ام را پوشیدم تا دمپای شلوارهای دیگرم خیس نشوند. خجالت می‌کشیدم. اولین بار بود می‌خواستم با لگ بیرون بروم. سارافون بافت زرشکی مشکی ام را پوشیدم. ماتیک سرخ جگری را انتخاب کردم و روی لب‌هایم غلتاندم. خودم را آنجوری دوست داشتم. چشمانم سرحال بودند. سفیدی دلپذیری داشتند. کمی هم پف کرده بودند. اینطوری صورتم کم سن تر می‌شد. توی دلم بشکنی زدم و گفتم بجنب دیگر. لامپ اتاقم که خاموش شد خانه در ظلمات فرو رفت. یاد بهجت افتادم. توی تاریکی می‌رفت که آدم بکشد. دم در که رسیدم دست بردم و روی لب‌هایم کشیدم. از پررنگی افتادند. در را قفل کردم و دو دقیقه بعد هوای بارانی را نفس می‌کشیدم.

هندزفری را از کیفم بیرون کشیدم. self_control  را گذاشتم پلی شود و آرام قدم برداشتم. با خودم تکرار کردم که مقصد ندارم. برای راه رفتن آمده‌ام. اگر چادر نبود و گرمکن داشتم، حتما می‌دویدم. می‌رفتم پارک و ورزش می‌کردم. برانیگان با صدای محکمش می‌خواند: oh the night is my world و با خودم تکرار می کردم چقدر من را داد می‌زند. خانه‌های جدید محله‌مان را کشف کردم. به خلاف توقعم، سرد نبود. باران ریز ریز توی صورتم می‌خورد. همه‌ی وجودم ذوق داشت. چیزی غمگینم نمی‌کرد. می‌توانستم ساعت‌ها راه بروم. ساعت‌ها بدوم. باران را نفس بکشم. آخرین روز پاییز را نفس بکشم و تنهایی اذیتم نکند. انگار به اصل خودم برگشته بودم. از تنهایی لذت می‌بردم. با خودم خلوت کرده بودم. اما نه به قصد محاکمه. نه به قصد چالش‌هایی که روحم در حل آنها عاجز مانده بود. با ساجده‌ی نوجوان خلوت کرده بودم. به فردا، به کارهای تلنبار شده، به آدم‌های اضافی و اشتباهی فکر نمی‌کردم. اصلا به آینده فکر نمی‌کردم. به گذشته هم. حتی در حال هم غرق نشده بودم. بی‌تعلقی وجودم بالا آمده بود. مثل قطره‌های ریز باران بودم. سبک. نرم. سرخوش. مدت‌ها بود چیزی را اپوخه نکرده بودم. مدت‌ها بود فکر و خیال‌هایم را در خانه جا نگذاشته بودم. چندماه یا شاید هم چند سالی بود که اینقدر سبک و نرم راه نرفته بودم. حس خوب آن ساعت‌ها را ممنونِ خودم بودم. خیلی وقت بود به خودم مهلت زندگی در حیاط خلوت را نداده بودم. 

  • ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۶:۱۰
  • ساجده ابراهیمی