یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

توانایی ناتوانی (۲)

جمعه/ ۱۰ مهر ۱۳۹۴

بارها فکر کرده بودم به اینکه چرا هیچ وقت نتوانسته ام خواهان حضور آدمها در زندگی ام باشم؟ چرا هیچ وقت نتوانسته ام دست بگذارم روی یک آدم و بگویم «همین. همین آدم اگر نباشد من هم نمیتوانم زنده بمانم». چرا هیچ وقت نتوانسته ام به یکی از تمام آدمهایی که روبرویم نشسته اند و سعی کرده اند مقبولیتشان را از من کسب کنند، بطور جدی فکر کنم و دست به انتخاب، بلکه به ظهور رساندن اختیارم، بزنم؟ 

چرا هیچوقت خودم را محتاج آدمها نشان نداده ام؟ چرا همیشه نشسته ام و رفتنشان را، انگار که از قبل میدانسته ام، نگاه کرده ام؟ چرا انگار از پیش انتظار رفتنشان را میکشیده ام، روز موعودرسیده و من حق به جانب گفته ام: خب! اینهم رفت. میدانستم! 

چرا هیچ گاه التماس حضور کسی را نکرده ام، چرا گوشه لباس کسی را نکشیده ام و نخواسته ام که بماند و من محبت، یا حتی خودم را، فدایش کنم؟ چرا همه چیز انقدر برایم سرد و خنثی بوده؟ چرا رابطه ام با آدمها مانند بازی ای بوده که از قبل همه چیزش را میدانسته ام؟چرا هیچ «و ناگهان عشق»ای، و ناگهان های دیگری در زندگی ام نبوده اند؟ چرا،چطوروکِی این حق را، حق پذیرفتن پیشامدهای ناگهانی را از خودم سلب کرده ام؟ نمیدانم...

  • ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۶
  • ساجده ابراهیمی

اللهوف

جمعه/ ۱۰ مهر ۱۳۹۴

داشت میگفت پادشاه عربستان باید به این زودیها بمیرد تا علائم ظهور محقق شود. اگر نمیرد، من از ظهور ناامید میشوم. از اینکه ظهور را درک نکنم و بمیرم.

دویدم وسط حرفش که کار خدا محاسبه بردار نیست. قرار نیست با حساب زمینی ما همه چیز محقق شود و اگر همه علائم محقق شد و امام نیامد، آنوقت از خدا هم ناامید میشوید؟

و بعد یاد کلاسهای اصول کافی افتادم. یاد آنجایی که استاد گفتند "بداء" سختترین امتحانیست که خدا از پیامبران و امامانش میگیرد. یاد این افتادم که چقدر قلب امام زمان فشرده میشود وقتی مشتاق به خیری برای ماست ولی ما خودمان آن را جاهلانه و عامدانه پس میزنیم. یاد این افتادم که اگر بازهم بداء اتفاق بیفتد چقدر امام عزیز ما مغموم خواهند شد و چقدر مسوولیتش با من و بقیه است. همین.

 

 

  • ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

دنیای دیو و ددها

شنبه/ ۲۸ شهریور ۱۳۹۴

 

گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای

 

اپیزود اول:

یکی از آن مستندهای نصفه شبی شبکه چهار است که یحتمل روی هم رفته به تعداد انگشتان دست بیشتر بیننده ندارد. موضوعش انرژی در کره زمین است. با دادن چند آمار ساده و چند فکت، آدم را متوجه خطر چندسال آینده میکند:

جمعیت طبقه متوسط چین در حال حاضر 120 میلیون نفر است. هر فرد متوسط چینی 3/1 یک آمریکایی متوسط مصرف انرژی دارد. تا سال 2050 جمعیت متوسط چین به 600 میلیون نفر میرسد که در آن زمان هر چینی متوسط به اندازه یک آمریکایی متوسط انرژی برای زیست لازم دارد و این درحالی است که انرژی کره زمین در سال 2050 ذیگر کفاف آنهمه ادم را نخواهد داد.

 

خب، تا اینجای کار، مستند هدف خود را به خوبی دنبال کرده و مخاطب را در هول و هراس نابودی انرژی و کم شدن رفاه، انداخته است. مخاطب با نگرانی مستند را دنبال میکند تا بلکن راه حلی برای این خطر بزرگ پیدا کند.

نگران نباشید. علم و فناوری در حال تولید ابزارهایی است که تولید انرژی را هم تا آن زمان چندبرابر کند. رفاه شما هیچ گونه به خطر نخواهد افتاد. بلکه وعده "بهشت زمینی" همچنان سر جای خود استوار است و رفاه بیشتر شما نیز تامین خواهد شد.

حالا بیننده نگران، میتواند نفس آسوده ای بکشد و با خیال راحت کنترل را بردارد و شبکه ها را بچرخاند.

 

اپیزود دوم:

در اثر گرم شدن کره زمین و آب شدن یخ های قطب شمال و جنوب، همچنین سوراخ شدن لایه ی اوزون، زندگی خرس های قطبی در معرض خطر است و تا چند سال آینده احتمال انقراض نسل آنها وجود دارد.

 

این خبری بود که چندماه پیش چند رسانه خارجی به آن پرداختند. به همراه تفسیر و تحلیل های زیادی از صاحب نظران.

 

اپیزود سوم:

همین تابستان حاضر، چندین بارندگی شدید در تهران و اطراف آن، منجر به بروز سیل و کشته شدن چند نفری شد که به احتمال صددرصد، هرگز گمان نمی کرده اند مرگی اینچنین برایشان رقم خورده باشد.اخبار در یکی از خبرهای فرعی ذیل همین موضوع، اشاره میکند که:

دخالت بیش از حد در طبیعت و ساخت و سازهای بی رویه منجر به سست شدن خاک و از بین رفتن بنیه آن و در نهایت بروز چنین اتفاقاتی شده است.

 

 

 

خب میدانید، تا وقتی در پس این اتفاقات، هنوز "انسان" بعنوان متهم ردیف اول محکوم نشده است، هیچ وقت راهکاری برای حل آنها پیدا نمیشود. در جهان کنونی که سرشار از علم و تکنولوژی است و ما داریم با شتاب به سمت "بهشت زمینی" خیز برمیداریم، اساسا پرسش از "چرایی رفاه" و حد و اندازه آن، سوالی بی مورد و خارج از چهارچوب بنظر میرسد. چرا که رفاه یکی از عناصر اصلی زیست در این دنیا و در واقع قوی ترین مخدری است که انسان غربی-شرقی را سرپا نگه داشته است، و از هرگونه پرسش درباره سرانجام نهایی جهان، غافل کرده است.

حرص و ولع بی ته انسان مدرن، تبعاتی به دنبال دارد که با همان هدف "رفاه" قابل توجیه است:

ما به رفاه بیشتر احتیاج داریم، بنابراین مجازیم در طبیعت دخالت کنیم. دستکاری اش کنیم و آنچه که میخواهیم را برداشت کنیم. این من انسان هستم که تدبیر میکنم و چنین حقی را دارم.

در نگاه غربی این جواز دخالت، یک جور توجیه میشود، با اسم دلفریب "اومانیست". و در نگاه دینی هم تفسیر نودینداران آن را ذیل آیه مقدس " سخر لکم..." توجیه میکند. اما بدون اینکه پرسش از "چرایی خلقت انسان "مطرح باشد.[خب البته که از انسان غربی که هنوز داروینیسم بنیاد فکری اش را شکل میدهد توقعی نیست. اما انصافا نادیده گرفتن نگاه دینی به تاریخ از سوی دیندارانی که دنبال توجیه رفاه هستند به مقدار زیادی حرص آفرین است.]

 

مبنا و محور دیدن "خود" و جواز دخالت پیدا کردن برای تصرف همه جوره در طبیعت،و بعد طی مسیرهای اشتباه تر برای جبران خرابی ها، نتایجی چون اتفاقات بالا به دنبال می آورد.

انرژی کم میشود؟ خب بشود‍! علم جایگرینش را پیدا میکند. چه نیازی است که من سبک زندگی خودم را تغییر بدهم و کمتر مصرف کنم؟ چرا باید به رفاه خودم خلل وارد کنم؟

خرس های قطبی نابود میشوند؟ دلمان میسوزد. ولی ما نمیتوانیم از دست اندازی و خرابکاری مان در طبیعت دست برداریم و به گرم تر شدن کره زمین کمک نکنیم.

سیل در کلانشهری مثل تهران آدمها را میکشد؟ خب مسوولان مربوطه یک فکری بکنند. ما نمیتوانیم از ساختن خانه ای زیبا در دل طبیعت چشم بپوشیم.

باید طی همین سالهای اخیر شاهد اتفاقات بدتری باشیم که به دنبال زیاده خواهی و حرص و ولع سیر نشدنی ما می آیند و با این لایف استایل، هیچ گریزی هم از آنها نیست. و این همان دنیایی است که خودمان خواسته ایم و یا اگر زیرش را هم امضا نکرده ایم، تلویحا به ان رضایت داده ایم.

 

*این نوشته خیلی بی سر و ته و از روی خستگی ست. خدا عمر و حوصله بدهد تا بیایم منظمش کنم.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۷
  • ساجده ابراهیمی

گارانتی های بی مصرف

دوشنبه/ ۲۳ شهریور ۱۳۹۴

ماشین لباسشویی ما "هوور" است. چندین سال است که بی آزار کارش را درست انجام میدهد تا اینکه چند وقتیست عیبی پیدا کرده. به نمایندگی اش زنگ زدیم؛ به یک ساعت نکشیده تعمیرکار آمد خانه و چون تعمیرش مستلزم حضورش در کارخانه بود، دوساعت بعد ماشین فرستادند و خود کارگرها ماشین لباسشویی را حمل کردند و بردند.

 

ال سی دی ما "ال جی" است. صفحه مانیتورش خط افتاده بود و موقع نمایش برنامه ها،رنگی میشد. مدت زیادی از گارانتی اش گذشته بود.اما وقتی تماس گرفتیم سرویسکار آمد و بدون دریافت هیچ هزینه ای تحت عنوان "ایاب و ذهاب" و یا هرچیز دیگر، تستش کرد و مشکلش را گفت.

 

یخچال ما یک مارک ایرانی البته غیر معروف است. از همان روز تحویل خراب بود و شرکت هیچ جوره زیر بار تعویضش نرفت. در مدت یک سال، سه بار نیاز به تعمیر اساسی و در نهایت تعویض موتور پیدا کرد. هر سه بار، حمل یخچال از راه پله ها و بردنش تا شرکت برعهده خودمان بود. تعمیرهایی که به ظاهر هم هیچ فایده ای نداشتند.

 

 

اینها تجربیات خانه ما است. اگر نحوه کارکرد جاروبرقی زیمنس  فعلیمان را در مقابل پارس خزر قبلی و گوشی جی ال ایکس مامان را در برابر سامسونگ های چینی  و... نادیده بگیریم، در مجموع حتی رضایت نسبی از کالای ایرانی نداریم. خب اگرچه که سالهای اخیر اجناس بهتری راهی بازار شده اند، اما معضل اصلی و گریبانگیر ما با محصولات ایرانی، خدمات پس از فروش آنهاست. نحوه برخورد نامناسب از پشت تلفن حتی، عدم احترام به حقوق مشتری و مشتری مداری، دریافت هزینه گزاف درحالیکه مدت زمان گارانتی به پایان نرسیده و ... همگی مشکلات و موانع سر راه ما برای خرید جنس ایرانی هستند.خب اگرچه که گفتن این حرف را دوست ندارم، اما بنظرم صحبت حضرت آقا درباره خرید کالای ایرانی،  یک مساله یکطرفه نیست. یعنی فقط این من خریدار نیستم که ملزم به خرید باشم در حالیکه تولیدکننده هیچ مسولیتی در قبال کیفیت کالایش پذیرا نباشد. تا وقتی احساس مسولیت در تولیدکننده ایجاد نشده باشد، خرید کالایش ممکن است منجر به تقویت این شبهه شود که همه جوره کالایش مشتری دارد و به تولید بیشتر با کیفیت افتضاح تر رو بیاورد؛ بدون تضمین خدمات و تامین قطعات. بدون دادن گارانتی ای که خیال مشتری بابت آن آسوده باشد. طبعا من هم ایرانی هستم و غیرت ملی و علاقه ام به بهبود اوضاع کارگران، موجب عذاب وجدان هنگام خرید کالای خارجی میشود. اما آنقدر خودم را برای خرید کالاهای سنگین و لوازم ضروری آشپزخانه موظف نمیدانم.

خب کالاهای ایرانی خوب دیگری هم هستند که با نمونه های خارجی اگر برابری نکنند، حداقل توقع را برای نوع خودشان برآورده میکنند. گارانتی داشتن یا نداشتن آنها هم چندان مهم نیست.از همین نمونه، محصولات بهداشتی "سینره" هستند. میتوان فرش شدن را بعد از مصرف آنها به راحتی تجربه کرد :)

 

  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۹
  • ساجده ابراهیمی

خط خطی بازی

يكشنبه/ ۲۲ شهریور ۱۳۹۴

زندگی ما گره خورده با بی اعتمادی. با تردید مدام. شک های بی وقفه نسبت به تمام موضوعات پیرامونمان. موضوعات کوچک مثل شک به موجودی کارت شارژ مترو تا تردید به دوست داشته شدن هایمان توسط آدم های اطرافمان.

این زندگی خیلی لعنتی است.

وقتی آدم های دورو برمان جسارت و توانایی این را ندارند که ما را نسبت به موضوعاتی که به آنها مربوط است مطمئن کنند؛پس چه ارزشی برای دوستی با آنها و دوست داشتنشان میتوان قائل شد؟

حق طبیعی ماست که درباره احساسات پیرامونمان اطمینان خاطر داشته باشیم. باید بدانیم موضع آدم ها نسبت به ما چیست؟ دوستمان دارند یا از ما متنفرند؟ چیزی بینابین وجود ندارد. نمی شود کسی بگوید "من سالهاست شما را میشناسم ولی هیچ نظری درباره تان ندارم." ممکن نیست که همه انقدر احساسات پادرهوایی نسبت به ما داشته باشند.چرا ذره ای امنیت روانی به یکدیگر هدیه نمی دهیم؟ چرا خاطر همدیگر را جمع نمیکنیم که دوست داریم و میخواهیم دوست داشته شویم تا با آسودگی به کارهایمان برسیم؟

این اسمش توقع نیست. چرا که در وجود من و خیلی های دیگر هیچگونه "توقعی" برای دوست داشته شدن و احترام گذاشتن وجود ندارد. یک تکلیف متقابل است. مگر نه اینکه حق و تکلیف لزوما توامند؟

 

گاهی آنقدر از اینهمه احساسات پادرهوا خسته میشوم که حس میکنم هیچوقت روز بعدی فرا نخواهد رسید. اما حالا که میخواهم تصمیم های مهم بگیرم, باید آدمهای پادرهوا را هم کنار بگذارم. حتی دوستی 12 ساله که احساسش به من مبهم است. دوستی که باهم روزهای زیادی خندیده ایم اما حالا  خودش را از زندگی ام گم و گور کرده.

خط خطی بازی جدید زندگی ام شروع میشود و چقدر باید در دلم شیون به پا کنم برای خط خورندگان؟ خوبی اش اینست که وقتی مرده ای را دفن میکنم، امکان نبش قبرش را از خودم سلب میکنم.

 

باید به زندگی ام برسم.

 

ماده شیر از قلمرو گریخت

 

  • ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۵
  • ساجده ابراهیمی

معمولی های پر آزار

پنجشنبه/ ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

آدم وقتی میبیند "چیزها" سر جای خودشان نیستند، دو کار میتواند انجام دهد.

یا باید لاقیدی پیشه کند و شانه بالا انداخته و بی تفاوت از کنارش بگذرد, کانه اصلا آن چیز نباید جای دیگری باشد؛

یا باید با همه توان تلاش کند و نیروی درونی و بیرونی اش را به کار بیاندازد تا آن چیز را به جایی که اعتقاد دارد باید باشد، برگرداند. و منظور از اعتقاد، یک اعتقاد شخصی و تصمیم منحصر به فرد نیست. اعتقادی است که از منابع درست گرفته شده.

راه سوم و چهارم وجود ندارد. یعنی یک جورهایی هم می شود گفت که هزار راه دیگر وجود دارد.مثلا اینکه آدم بی تفاوت نباشد، اما کاری هم نکند. فقط با یادآوری آن اعتقاد و آن چیزی که با نبودن سر جای اصلی خود هزار اختلال ایجاد کرده، خودش را زجر بدهد. هی زخمش را چنگ بزند و ریش ریش کند. یا اینکه اصلا به آنچه اعتقاد دارد پشت پا بزند. انکارش کند. هوار کند و بگوید که اصلا جایش همین جاست و بقیه اشتباه می گویند. اما اینها راه نیستند فی الواقه. بیراهه اند. همان بیراهه هایی که خیلی از ماها داریم طی میکنیم و اسفناکی قضیه اینجاست که میدانیم راهمان بیراهه است و سر از ناکجاآباد در می آورد اما نمیخواهیم برای برگشت به راه اصلی تلاشی کنیم. پشتمان را به خورشید کرده ایم؛ جسممان سایه ی جلوی پایمان شده و با شتاب در حال حرکتیم. میگویم "باشتاب" چون در وادی سقوط, تنبلی کردن هم از شدت سقوط کم نمی کند.درجا زدن و ایستادن هم.

 

چرا راه اول را انتخاب نمی کنیم؟

ما آدم های معمولی ای هستیم. مثل خیلی ها منصب و مقام و موقعیت نداریم که راه دیگری مثل انکار "بایدها" را انتخاب کنیم.

چرا راه دوم را انتخاب نمی کنیم؟

ما آدم های تنبلی هستیم. اهل هزینه دادن هم نیستیم. جای پای اعتقادمان را هم سفت نکرده ایم. طاقت شنیدن نظرهای مخالف را نداریم. اما شاید درست ترش این باشد که این راه ناکجاآبادی که میرویم زیر زبانمان مزه داده. حاضر نیستیم رفاه و راحتی اش را رها کنیم و برای برداشتن بارهای سنگین آستین بالا بزنیم. حاضر نیستیم به یاد امام علی و نخلستان آباد کردنش و خوردن قرصی نان جو باشیم. درد دارد. حتی فکر کردن به معاش و معیشت پیامبر و حضرت علی درد دارد. انگار کن که آدم تیغ بکند داخل چشمش.

 

اینها اما همه حرفهایی است که میدانیم.

حرف اصلی این است که یا باید راه دوم را انتخاب کنیم، یا دست از همه چیز بشوییم. "بشوی اوراق اگر هم درس مایی" باید از علاقه مان به شهادت دست بکشیم. باید از علاقه مان به ظهور امام زمان و درک ظهور دست بکشیم. باید از آرزوی "پیروزی انقلاب" و به فرجام رسیدن آن دست بکشیم. "باید" این کارها را بکنیم چون اگر اینجوری نباشیم، وضعیت مبتلا به را بدتر می کنیم. وسط ماندن، معمولی ماندن همیشه همه چیز را خراب می کند. نظر نداشتن بخاطر محافظه کاری، قیام نکردن بخاطر ترس از جان همیشه کارها را خراب کرده.

شما را به خدا، بیایید انقدر معمولی نباشیم.

  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۶
  • ساجده ابراهیمی

منزوی ِ اجتماعی

سه شنبه/ ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

احساس می کنم ما آدم های عصر جدید نسبت  به همه چیز خنثی شده ایم. روز به روز خبر از "کشتار" هم نوعان خودمان، آن هم در بدترین شرایط می شنویم، اما خیلی عادی می توانیم زندگی کنیم و همه چیز به فاصله شنیدن خبر بعدی تمام می شود.

 

شاید یکی از دلایلی که باعث شد دیگر در برابر اخبار منقبض و منبسط نشویم و بتوانیم مطابق الگوهای دهکده جهانی یاد بگیریم که از کنار همه چیز گذار کنیم و احساسمان را آنقدر درگیر و دخیل نکنیم و یا اگر هم درگیر موضوعی شدیم، خیلی راحت تر از آن بگذریم، رو آوردن فزاینده و ناگهانی مان به شبکه های اجتماعی بود. روزانه پست های زیادی در استریم ما وجود دارند که هرکدام به نوعی بیان کننده احساس خوب یا بد نگارنده آن هستند. ذهن ما می تواند در برابر هجوم بی وقفه آنهمه اطلاعاتی که هیچ جایی را "نباید" به خود اختصاص بدهند، واکنش منفی نشان دهد. احساس ما با در معرض قرار گرفتن آنهمه خبرهای ناراحت و یا خوشحال کننده که مستقیم قوای حسی ما را نشانه میگیرند، می تواند منهدم شود. اما بنا به خاصیت آدمیزاد بودنش، کم کم به جای رکود و خمودگی، واکنش دفاعی بهتری نشان می دهد. ذهن و احساس ما یاد میگیرند که با هرچیزی فقط تا اندازه ای همراهی کنند. وقتی فاصله بین شنیدن و خواندن خبرهای خوب و بد [آن هم در یک طیف وسیع از بهترین خبر تا بدترین خبر] کم میشود، قوای فکری و حسی ما هم ناچارا در یک اقدام تدافعی برای همه آن اخبار همان اندازه کوتاه وقت و انرژی می گذارد. به جای درگیر شدن، گذر می کند. به جای تامل، فقط یک لحظه توقف می کند و دوباره با سرعت ادامه میدهد: آنجا هنوز خبرهای مهم تری هست که باید برای آن ها هم مکث و گذر کند!

اینجوری هاست که رفته رفته فاصله بین ابراز خوشحالی و ناراحتی "ساکنان" شبکه های اجتماعی خیلی کمتر از آن چیزی می شود که از "نوع" انسان انتظار می رود. با خبر ناراحت کننده یکی از فالویینگ هایش ":(" را کامنت می کند و بلافاصله در پست بعدی با نوت خنده دار دیگر فالویینگش ":))" را ابراز می کند. و طی همین پروسه، کم کم نسبت به خیلی چیزها خنثی می شود. همان اندازه که برای نوت زدن درباره ورود فابیوس به ایران وقت می گذارد، همان اندازه هم برای مسابقات فوتبال نوت مینویسد. همانقدر که سوختن کودک شیرخواره فلسطینی برایش بولد نمی شود، همان اندازه هم از بی اخلاقی و بی ادبی موجود در اطرافش رنج نمی برد. معمولا کاربران تازه وارد به شبکه های اجتماعی بیشتر به موضوعات روز میپردازند و مدام با انتشار عکس ها و خبرهای وحشتناک، از سکوت دیگران آزرده میشوند. اما رفته رفته آنها هم یاد میگیرند که مطابق قواعد حاکم در انجا رفتار کنند. خود را با چهارچوب های موجود مچ کنند. زیادی به موضوعی خاص نپردازند و دیگران را بواسطه عدم واکنششان محکوم نکنند. چرا که هرکس می تواند  و آزاد است که مطابق میل خودش رفتار کند،بنویسد، دنبال کند و لایک و کامنت بگذارد.

 

بارها شده که حین گذاشتن دونقطه و پرانتز برای مخاطبانم، وحشت کرده ام. از کار دست کشیده ام و تا مدت ها سراغ هیچ تکنولوژی ای نرفته ام. تکنیکی که  بواسطه آن من در گوشه اتاقم تنها نشسته ام، صدای خودم را ساعت ها نشنیده ام؛ اما در عین حال احساساتم را با دیگران به اشتراک می گذارم. با آدم هایی که تا بحال ندیده ام میخندم [ فی الواقع نمی خندم. :))))] ارسال میکنم] و بدون اینکه دیگر تمایلی داشته باشم وقتم را با نگاه کردن به چشم دوستانم و گرفتن دست انها و رد و بدل کردن گرمای محبت بگذرانم، از همین گوشه اتاقم حرف هایم را بزنم، گریه هایم را بکنم، تحلیلم از اخبار را به سمع و نظر فالوئرهایم برسانم و کارهای زیاد دیگری انجام بدهم.  اما در هیچ کدام کارهایم، ان چیزی که مطابق انسان بودن است نبینم. آنچیزی که مقتضای انسانیت است نبینم.چرا که از کم شدن معاشرت، از کم دیدن ادم های اطرافم و پی نبردن به احوالات واقعی آنها، قلب تپنده نوع دوستی ام خوابش برده. امکاناتی مانند بلاک و هاید کردن که در دنیای واقعی وجود ندارند، رفتار در محیط واقعی با آدم هایی که دوستشان ندارم را سخت تر کرده اند و من به جای یک آدم فعال، یک کاربر منفعل شده ام  که ترجیح میدهم با همه چیز، حتی سوختن یک کودک شیرخواره در حد همان :(( همدردی و همراهی کنم.

 

  • ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۳
  • ساجده ابراهیمی

مقتضیات شهروند بودن

شنبه/ ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

اگر ما در مقام عمل به عقاید خود برنیاییم و حتی با استناد به حرف "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو"، گاها از عقاید خود(در هرزمینه ای) دست بکشیم، به این دلیل که خود اولین ویران کننده و زیرسوال برنده ی عقایدمان هستیم ؛ منطقا نباید توقع داشته باشیم که آن عقاید در دیگران هم جاری و ساری شوند.

ما اگر آرزوی زندگی در یک اتوپیا را داریم باید بر اساس تمام فاکتورهای آن عمل کنیم و عمیقا معتقد باشیم که عمل فردی نهایتا نفع جمعی را هم به دنبال خواهد داشت. اگر از دسته آدم های تنبلی هستیم که شدیدا به باور "با یک گل بهار نمیشود" پای بندیم و در عین حال آرزوی تعالی برای جامعه مان داریم ، نهایتا در شبکه های اجتماعی مان به غر زدن و ناله کردن درباره دستاوردهای نابود شده کوروش و برشمردن صفات آریای های اصیل رو می آوریم.

قضیه یک معادله دو مجهولی ساده است.اگر طرف اصلی قضیه  که همان "آنچه هستیم" باشد را درست کنیم، طرف دیگرش  که "آنچه میخواهیم باشد" است؛ خودبخود درست خواهد شد.

فی المثل:

ما نمی توانیم در غیاب ناظر کارتخوان های مترو و بی آرتی از کارت زدن در برویم و خود را زرنگ تلقی کنیم و بعد در شلوغی همان مترو از اختلاس و دزد بودن مسولان داد سخن بدهیم. دزدی شاخ و دم دارد؟

نمی توانیم متوفع باشیم همه به ما احترام بگذارند و در جامعه ای مملو از محبت زندگی کنیم اما موقع لگد شدن پایمان یا هل داده شدن و یا احیانا هل دادنمان توی شلوغی ها فحش را به ناف مملکت ببندیم.

نمی توانیم قضاوت های ذهنی خودمان را کنار نگذاریم اما بخواهیم که عالم و آدم از ظاهر ما قضاوتمان نکنند.

نمی توانیم خواستار آزادی اندیشه باشیم و بخاطر فقدانش مدام نوت بزنیم اما مخالف حرفمان را به رگبار ببندیم و بلاکش کنیم.

 

میبینید!مدینه فاضله مجموعه ای از نمی توانیم ها ـبلکه حق نداریم هاـ ست. با ولنگاری فکری و عملی هیچ اتوپیایی که هیچ، حتی جامعه جنگلی هم شکل نمی گیرد.

 

 

پ ن:

بدیهی ست  درباره جامعه ای که اکثریت آن را دینداران تشکیل می دهند قید وبندهای محکم تر و بیشتری وجود دارد. اگر این جامعه به اندازه حزب اللهی ها ـکسانی که مدعای دینداری واقعی هستندـ کوچک شود، قید و بند ها خیلی بیشتر خواهد شد. ناچارا هرکس باید برای عقیده اش هزینه بدهد. اصلا عقیده ای که بابتش هزینه داده نشده مسامحتا هم نباید نام "عقیده" که از عقد و گره کور خوردن می آید بر آن گذاشته شود. چرا که هنوز عیار آن با توجه به نوع و میزان هزینه ای که صاحبش حاضر است برای آن بپردازد مشخص نشده.

  • ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۳
  • ساجده ابراهیمی

نژادپرستی آریایی

جمعه/ ۹ مرداد ۱۳۹۴

اپیزود اول:

‍‍امیرخانی در کتاب "جانستان کابلستان" گفته بود افغان ها برای جنس زن یک احترام خاصی قائلند. حتی طالبان هم اگر بداند در یک اتوبوس "سیاه سر" نشسته، آن اتوبوس را بازرسی نمی کند. و من فکر کرده بودم که چرا آمار تجاوز از سوی افغان ها در ایران بالاست؟ چرا همان ها که در کشور خودشان جرات ندارند به زن نگاه چپ بکنند حالا چنین اجازه ای به خود می دهند؟ و حدس زده بودم که احتمالا تاثیر پذیری آدم ها از محیط اطرافشان خیلی بیشتر از چیزی است که فکر می کنم. حتی می شود که یک مهاجر بالکل فرهنگ خودش را فراموش کند. مثلا وقتی می بیند فحش و نسبت نامشروع دادن به یکدیگر امر عادی و مجازی است، به همان کار رو بیاورد.

 

اپیزود دوم:

سوژه نیم خطی گزارش من این بود: "مهاجرین افغان مهمان خندوانه شدند."

کلی ذوق کرده  بودم که چقدر این خبر جای کار خواهد داشت. چقدر حرکت رامبد جوان خوب و به جا خواهد بود. چقدر میتوان خوشحال بود که گامی رو به رسمیت دادن به افغان های مهاجر برداشته ایم.. با دست و دل بازی تمام نمره 20 را به ارزش خبری بالای سوژه داده بودم. حتی کلی با زهرا حرف زده بودیم که میتوان خبر را طرح روی جلد کرد و ...

دیشب تمام مدت پا به پای برنامه نشستم. به چهره ی تک تک مهمانان نگاه کردم. آدم هایی که سادگی از سر و رویشان می بارید و بی غل و غش یا میخندیدند یا با آهنگ هایشان همخوانی میکردند.

 

اپیزود سوم:

امروز ملت همیشه در صحنه، ریخته اند زیر پست اینستاگرام رامبد جوان و با فحش هایی که من تابحال نه شنیده ام و نه معنی شان را میدانم و فقط بنظرم باید فحش باشند، از جوان انتقاد می کنند که چرا تمدن هشت هزارساله ما را زیر سوال برده ای؟ چرا به این افغان های فلان شده که جرات نداشته اند زیر بمباران بمانند و از جنگ و طالبان فرار کرده اند رو داده ای که بیایند و ما ایرانی ها که کوروش و داریوش داریم را به تمسخر بگیرند؟ حالا تمسخرشان کجا بود؟ لابد این چندهزار آریایی اصیل اهل نظر و معنا هستند و اشارات تمسخر را گرفته اند و ما نفهمیده ایم.

 

حالا مثلا اگر اروپایی های با فرهنگ  و تمدن (خدایی نکرده منظورم بربرها و کارتاژها و انگلس ها و ژرمن های وحشی نیست ها) مهمان خندوانه بودند واکنش این دوستان آریایی چه بود؟

 

 

گاهی وقت ها میترسم از اینکه لابلای اینهمه آدم نژادپرست زندگی میکنم. میترسم که نکند من هم شبیه همان ها باشم. میترسم که آدمهایی هستند که قابلیت بالایی برای فحش دادن دارند. میترسم که مردم کشورم  خیانت چشم آبی های آمریکایی و انگلیسی به مملکت و چندین قرن عقب افتادگی، نسل کشی های دوجنگ جهانی و هلاک شدن مردم از گرسنگی را نمی بینند و انگشت اتهامشان همیشه به سوی دو کارگر افغان مهاجر دراز است و در عین حال آرزوی وحدت با اروپا و آمریکا دارند و افغانستانی ها و عرب ها را اخ و بد می دانند. من گاهی از دنیای اطرافم بشدت میترسم. آنقدر ترسم دامنه دار میشود که دوست دارم روزهای متوالی در اتاقم بمانم و بیرون نیایم....

 

 

  • ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۰
  • ساجده ابراهیمی

به بهانه نشریه خط حزب الله

جمعه/ ۹ مرداد ۱۳۹۴

با طراح و گرافیست سایت khamenei.ir در اعتکاف آشنا شدم. اسمش را که پرسیدم، برایم آشنا نبود. گفت «نمیخواهم کسی بداند، بخاطر همین کمتر جایی میگویم.»

اما مساله ناآشنا بودن اسمش برای من جور دیگری جالب بود. البته که او طراح لگوی فلان جشنواره معروف هم بوده و خیلی کارهای شناخته شده ی دیگری هم در کارنامه اش هست؛ اما هیچ صفحه اینستاگرامی ندارد که خودش را در بیوگرافی آن طراح فلان سایت معرفی کند. هیچ شبکه اجتماعی‌ای ندارد که همه در آنجا او را با کارهای معروفش بشناسند و هرجا کم آورد از کارش مایه بگذارد.شماره اش هم در دسترس است و به راحتی و بدون اداهای مختلف وقت نداشتن، جواب همه را می دهد لابد. اصلا شغل اصلی اش معلمی است و برای اینکه روزهای آخر سال تحصیلی مدیون دانش آموزانش نشود، روز دوم اعتکاف چندساعتی میرود سرکلاسش و برمیگردد.

خبر نشریه خط حزب الله را که شنیدم، فکر کرده بودم که خب از همین آدمها، آدم های به ظاهر معمولی، همین کارهای بزرگ و ایده های جالب سر میزند. آدم هایی که واقعا برای خدا کار میکنند. آدم هایی که با کار در خبرگزاری های معروف و غیر معروف شخص پرست نشده اند؛ مواضع خود را داد نمی زنند و گمنام طور کار میکنند.

اینجوری است که آدم دوست دارد از شبکه های مجازی، جایی که بیشتر آدم ها کارهای کرده و نکرده شان را داد میزنند دور شود. دور شود تا بتواند همین آدم معمولی های اطرافش را که کارهای بزرگ و خوب میکنند بشناسد.

 

 

  • ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۸
  • ساجده ابراهیمی